تمام اينها برداشتهاي جواني است ٢۵ ساله كه تجربهي زيادي از زندگي نداشت و زخمخورده از زندان آزاد شده بود و تلاش ميكرد بيهيچ تفسيري آنچه را كه به ياد داشت به روي كاغذ آورد تا دستخوش موريانه فراموشي نشود. دورهاي كه با علي بودم تقريباً به شهريور ۶٢ تا پاييز همان سال مربوط است. البته ميدانم كه تاريخ شهادت علي را هفت مهر ١٣۶٢ اعلام شده اما تا جايي كه به ياد دارم بايد زمان ديگري باشد. مطمئن نيستم. ما در سالن ٣ آموزشگاه اتاق ٧٢ با هم آشنا شديم. احتمالا از نظم و ترتيبهاي حاكم بر آموزشگاه اوين چيزهايي شنيدهايد. سالن ٣ عموماً مربوط به چپها، و عمدتا سر موضعيها و نمازنخوانها بود. اتاقهايي شلوغ و پرجمعيت، با طيفهاي فكري متفاوت، جوان و پير، سياسي زندان كشيدهي زمان شاه در كنار دانشآموز و دانشجوي جوان و بيتجربه، ديوانه و عاقل، انواع طرفداران متعصب و نامتعصب خطوط سياسي، محكوم به اعدام در كنار فردي كه حتي از بازشدن در اتاق دچار ترس و وحشت ميشد، شكستخورده و پيروز، واداده و سر موضعي. جوي بود كه تنشهاي عصبي و سياسي و مسائل حلنشده از گذشته در آن موج ميزد. ما در اتاق قبل از علي با يكي ديگر از اعضاي راهكارگر فرجالله سعيدي آشنا شده بوديم و علي دومين عضو (كادر) راه كارگر بود كه با او آشنا ميشديم. طبعا آشنايي با فردي مانند علي كه هفت سال زمان شاه زنداني سياسي بود، براي همهي ما هيجانآور بود. ورود علي را به خوبي به ياد دارم. چهرهي خندانش كه گويا آن موقع از كميته مشترك به اوين انتقال پيدا كرده بود (شايد هم از بهداري اوين) و حس گرمي كه ورودش در اتاق ايجاد كرد و منش ساده و صميمياش كه خود را به سادگي معرفي كرد تاثير خوبي بر آن فضاي متشنج گذاشت. شنيدن اينكه او از اعضاي گروه ستاره سرخ، هفت سال و نيم زنداني زمان شاه، و از كادرهاي مهم راه كارگر است كافي بود كه حس احترامي بيدريغ نسبت به او پديد آيد. حس بيدريغي كه بسيار اطمينانبخش بود. فقط هواداران دسنگير نميشدند بلكه اعضا و كادرها را هم گرفتهاند. فقط ما نيستيم كه شكنجه ميشويم آنها هم وحشيانه شكنجه شدهاند. تا آن موقع هر چه از كادرهاي گروهها شنيده و ديده بوديم يكسره طعم شكست و ناكامي و خيانت ميداد و اكنون با چهرهاي روبرو ميشديم كه زخمهاي وحشتناك پايش اسرار درون را فاش ميكرد. تا جايي كه به ياد دارم علي به ما گفته بود كه از زمان آزادي از زندان شاه در بخش تداركات سازمان راه كارگر كار ميكرده است. من هرگز در آن زمان نميدانستم كه او از بنيانگذاران راه كارگر بوده است. ميدانستم از كادرهاي قديمي است اما نديدم كه حتي يكبار به اين سابقه فخر بفروشد. علي قبل از دستگيري ميدانسته كه خانهاش لو رفته است و هر آن احتمال داشت كه دستگير شود. حتي به او تلفن ميزنند كه خانه لو رفته است ولي چون با يكي از اعضاي كميته مركزي قرار داشت از خانه بيرون نميرود. به هر صورت دستگير ميشود و به كميته مشترك انتقال مييابد. مدتهاي مديد شكنجه ميشود اما لب باز نميكند. اسم مستعارش ــ منوچهر ــ توسط بسياري از رفقايش لو رفته بود ولي علي باز هم منكر ميشد كه او منوچهر است. دوستانش را بالاي سرش آوردند و از او فقط ميخواستند فقط اعتراف كند و بپذيرد اما حتي نميپذيرفت كه منوچهر است. در واقع اطلاعات بسيار گستردهاي از او داشتند كه پيشتر لو رفته بود. در دادگاه از نظراتش دفاع كرد و رژيم را فاشيستي خواند. با نظر قاضي شرع كه مدعي بود راه كارگر شعار سرنگوني داده است نيز مخالفت كرد. در همان دادگاه مشخص بود كه حكم اعدام داده شده است و قاضي در مقابل استدلال علي كه سازمان راه كارگر دست به مبارزه مسلحانه نزده است گفت كه از نظر ما سازمان شما در كردستان فعاليت مسلحانه داشته است و بنابراين تمام كادرها و اعضاي آن در سراسر ايران مسئول اين سياست شمرده ميشوند و بنابراين حكم اعدام براي تمام اعضا و كادرها جاريست. فكر ميكنم بعد از اين دادگاه به اتاق ما فرستاده شد. روحيهي علي در اين مدتي كه با ما بود با آنكه از حكم اعدامش باخبر بود بسيار بالا بود. خندان، شاد، مدام در حال بحث و استدلال و همواره در تمامي كارهاي اتاق شريك بود. چيزي كه براي من جذاب بود روحيهي صادقانهاش بود. خب آن زمان سالهايي بود كه روحيهي ضد تودهاي بشدت در ميان چپ وجود داشت و راحت انگ تودهاي به هركس زده ميشد. آن هم در زندان و در شرايطي سخت و غيرانساني طبعا نظرات نسبت به اكثريت و حزب توده منفي بود. اما اينها باعث نشد كه علي چيزي را پنهان كند. از تغييراتي كه در راه كارگر صورت گرفته بود سخن ميگفت. ميگفت راه كارگر در مشي و تئوري خود تغييرات زيادي داده است. ديگر به شوروي به چشم يك كشور رويزيونيستي نمينگرد بلكه آن را سوسياليستي ميداند. معتقد بود ايراد اصلي حزب توده نه رويزيونيستبودنش يا اپورتونيست بودن بلكه حزب خوبي براي مبارزه طبقاتي نيست و شوروي بايد به جريان ديگري تكيه كند كه مشي مبارزهجويانهتري داشته باشد و طبعاً منظورش راه كارگر بود. علي ميگفت كه اينها نتايج كنگره دي ماه ١٣۶١ راه كارگر بود (مطمئن نيستم تاريخ را درست ميگويم) و در آن اين نظرات تاييد شده بود. در واقع شايد بتوان گفت اين نظرات با توجه به فضاي دو قطبي شديد زندان و اتاقها تا حدي با آن متناسب نبود و عملاً بحثهاي تند و تيزي را بين همه به وجود آورد. شايد هم مدت كوتاه حضور علي در ميان ما اجازه نداد كه اين بحثها به تفصيل باز شود. گمان ميكنم كرامت يك يا دو سال داشت (مطمئن نيستم در ذهنم چيز ديگري هم نقش بسته. فرزندي كه تازه دنيا آمده نميدانم). علي با چنان عشق و علاقهاي از او حرف ميزد كه تمام ما را به وجد ميآورد. صرفنظر از منش انسانياش كه بارها و بارها در بحثهاي اتاق رخ ميداد همين علاقهي انساني كه واپسين لحظههاي حيات خود را با ذكر خاطراتي كوتاه از فرزندش طي ميكرد سخت دردناك بود. هرگز يادم نميرود كه در بحثهاي اتاق كه از روحيهي خلقي و همرنگشدن با تودهها بسيار صحبت مي شد، علي بارها از اين نظر دفاع ميكرد كه هدف ما اين نيست كه فقر تودهاي شود. آرزوي ما اين است كه كودكان و مردم نواحي فقير نيز از زندگي آبرومند و مرفهي برخوردار شود و كل تلاش ما براي بهبود زندگي مردم در جامعه آينده است نه تقديس فقر و بدبختي. شايد اين گفتهها بعد از سالها تجربهي همه ما چندان مهم به نظر نرسد اما براي كساني كه از ما كه در آن سالها با روحيه خلقگرايي فعالين سياسيمان آشنا هستند كه به نوعي فقر را با انقلابيگري معادل ميدانستند، نظرات علي بسيار رو به پيش بود و طبعا مخالفان زيادي در اتاق داشت. مدتها بود كه منتظر نخستين ملاقات خانواده با علي بوديم (شايد در مورد نخستين اشتباه كنم). گويا اولين ديدار پس از هشت ماه با خانوادهاش بود. سه هفته تمام اتاق ما روي قطعه سنگي كار ميكرد كه يا نام همسرش يا نام فرزندش كرامت روي آن حك شده بود. ميدانيد تهيه سنگ، و كندن اسم روي آن و بعد بافتن زنجيري از نخ جوراب كار دشواري بود. يك چشممان به در بود كه نگهبانها غافلگيرمان نكنند و يك چشممان به سنگ. سنگي را با هزار بدبختي در حياط مييافتيم. روزها بايد همراه با آب به زمين ميساييديم. و اين كار را به نوبت انجام ميداديم. بعد كه ضخامت آن به حد ايدهآل ميرسيد بايد گوشهها و تيزيهاي آن گرفته ميشد و آنگاه با قلمي كه سوزني روي آن نصب كرده بوديم نام مخاطب را ميكنديم و زير آن را خالي ميكرديم، و بعد بايد با نخ جورابهايي كه رشته به رشته جدا كرده بوديم و بافته بوديم، براي سنگ زنجيري ميبافتيم. تمام اتاق با علاقه در اين كار شركت كردند. شب قبل از ملاقات با خانواده خوشبختانه كار را به پايان رسانديم. ميدانستيم شنبهها و چهارشنبهها اعدام است. روز ترس و وحشت و نيز روز شادي ديدار عزيزانمان در ملاقات بود. آن روز شنبه بود. علي به ملاقات خانواده رفت. بعد از مدتهاي طولاني بالاخره به ديدار خانواده و فرزندش نائل شده بود. سر حال بود و بسيار ميخنديد. شاد و خوش بود و با همه شوخي ميكرد. ناهار مرغ داشتيم. ناهار محبوب ما. ميگفتيم و ميخنديديم. در حال غذا خوردن بوديم كه در باز شد و پاسداري به داخل آمد و اسم علي را خواند و گفت با كليهي وسايل. اسم رمز خوفناكي كه مرگ را تداعي ميكرد. كليه وسايل يعني حكم مرگ. غذا در دهانمان ماسيد. بغضي خفه در گلويمان گير كرد. چندنفري به گريه افتادند. رنگ علي به سپيدي گراييد. اما سعي كرد خود را بياعتنا نشان دهد. براي اينكه جو اتاق را بشكند گفت شايد مرا به كميته مشترك ببرند. شايد هم خود مرگ خودش را به اين سادگي باور نداشت. نميدانم. حركاتش خونسردانه بود. آرام چون مسافري كه وسايلش را جمع ميكند تكههاي لباس و وسايل اندكي كه داشت جمع و جور كرد. صدا از كسي در نميآمد. رو به ما كرد و از ما خواست كه براي آخرين بار (براي هميشه!) ترانه «كالسكهي زرين…» ويگن را بخوانيم و بعد همگي با هم ترانه فرهاد يعني «يك مرد تنها» را برايش بخوانيم. هرگز در اتاقمان چنين مراسمي براي هيچ اعدامي برپا نكرده بوديم. گريه ميكرديم و سوزناك اين دو ترانه را خوانديم. علي عزيز ما با لبخندي بر لب همراهيمان ميكرد. تك تكمان را بوسيد و خداحافظي كرد. آرام و بيصدا بردندش. شب هنگام دوستاني كه از بازجويي برميگشتند خبر دادند كه علي را ديدهاند كه كنار در جايي كه گويا اتاق اعدام بود نشسته است و منتظر نوبت خود. به گمانم همان روز اعدامش كردند. حداقل اين چيزي است كه ما شنيديم. بعد از رفتن علي ما را به حياط بردند. به ياد او بازي در حياط متوقف شد و به راه رفتن پرداختيم. سكوت و سكوت. پاسدارهاي نگهباني ميخنديدند و متلك ميپراندند: «رفيقتان را بردند اعدام كنند؟ ها ها ها ها» و ما دردكشيده و خاموش به آن چهرههاي مسخشده كه حتي حرمت مرگ را نگه نميداشتند نگاه ميكرديم و راه ميرفتيم. ياد علي عزيزمان بخير.ـ