« نمیتوانم ببخشم، نمیتوانم فراموش کنم. از من میخواهید اعدام دخترم ، دامادم و یتیم شدن دختر یک سالهشان را به همین راحتی فراموش کنم و یا باور کنم که کسانی که راس نظام بودند از این کشتار وحشیانه و قرون وسطی ای خبری نداشتهاند. احمق هم باشی نمیتوانی باور کنی نخست وزیر یک کشور نداند در زندانهایش چه خبر است. یا باید خیلی بیعرضه و بله قربانگو باشد که نفهمد چه میگذرد یا باید بپذیرد. اگر فقط بیاید و بگوید عذر میخواهم، بگوید خطش با آیتاللهی که قتل عام بچههای ما را امضا کرد فرق میکند شاید رنگ سبز شال دور گردنش را باور کنم.»
پیرزن حدودا هشتاد سال دارد، اما هنوز وقتی میخواهد از آن روزها حرف بزند تمامی جزیئات را به یاد میآورد. او از دهه شصت با عنوان «دهه مرگ » یاد میکند ومیگوید:«دخترم فارغ التحصیل رشته زمین شناسی بود. همسرش هم مهندسی خواندهبود در دانشگاه شریف. خانهشان محل بحث و مطالعه و جمعهای علمی و فلسفی بود. شیرین دختری بود که درد مردم داشت. نمیدانم آنچه میگفت و باور داشت چقدر عملی بود اما طناب دار پاسخ باورش نبود.»
شیرین در بهار سال شصت و چهار زندانی میشود. مامورین به خانه پدری او میریزند و شیرین را به همراه دختر دو ماههاش نیلوفر بازداشت میکنند. چند روز بعد نیز سیامک همسر شیرین بازداشت میشود.« تا سه ماه هیچ خبری ازآنها نداشتیم. فقط میدانستیم زندان هستند. یک روز صدای لرزان شیرین از پشت خط گفت که در تهران و زندان اوین است. از اصفهان راهی تهران شدیم. ساعتها پشت در زندان در سرما این پا و آن پا کردیم تا بالاخره اجازه دادند او را ملاقات کنیم. صورتش نحیف و رنگ پریده بود. دستانش میلرزیدند و لکنت زبان پیدا کردهبود. اما سعی میکرد نشان دهد حالش خیلی خوب است و مشکلی وجود ندارد.»
هر چند هفته یک بارهمه خانواده راهی تهران میشدیم. ماشین پیکان برادر شیرین کاوه پر میشد از خواهر و برادرهای شیرین. جلوی زندان اوین مثل بهشت بود برای ما. دخترمان پشت دیوارهای بلندش نفس میکشید.»
پیرزن اشکهایش را پاک میکند و با مکثی طولانی میگوید:« نامردها گاهی آنقدر شکنجهاش کردهبودند که اجازه نمیدادند او را ملاقات کنیم. مدام از همسرش سیامک میپرسید. میگفت به او گفتهاند سیامک خودکشی کرده. اشک میریخت . میگفتیم باور نکند سیامک هم در زندان اصفهان است اما او حرف زندانبانها را باور کرده بود.»
پیرزن نفرینهایش شروع میشود. اسامی را پشت سر هم ردیف میکند و نفرین میکند. به اسم هاشمی رفسنجانی که میرسد با پوسخند میگوید:« این روزها ، روزهای انتقام خونهای رفته از اوست. کی نوبت احمدی نژاد و خامنهای برسد خدا میداند اما همه جبروتی که برای خودش ساخته بود باد هوا شد و حالا پسرش دربدر دنیاست.»
دادگاه شیرین را به ده سال زندان محکوم میکند. شیرین در آخرین ملاقاتش به مادرش میگوید:« بازجوی پروندهام گفته سیامک خودکشی کرده. هر چه میگویم دروغ است میگوید خانوادهات میخواهند تو را دلداری بدهند. او میگوید حاضر است برای نجات جان من و نیلوفر مرا به عقد خود دربیاورد به شرط آنکه از همه خانواده و دوستانم ببرم و با او که قرار است در یکی از سفارتخانهها مسئولیتی بگیرد از کشور خارج شوم. به او جواب منفی دادم و او گفته انتقام میگیرد. شیرین میترسید. گفت بازجو او را تهدید کرده که این ماجرا را با کسی در میان نگذارد اما او خواست تا ما بدانیم ماجرا از چه قرار است. شیرین میترسید انگار اتفاقات بدی برایش پیش آمدهبود. تعادل روحی نداشت و مدام اشک میریخت. چشمان میشی رنگش رمقی نداشتند.»
یک ماه بعد ساعت سه بعد ازظهر تلفن خانه پیرزن به صدا در میآید.پدر شیرین گوشی را برمیدارد.« سلام کرد، شادتر از همیشه بود. انگار صدایش میخندید. گفت که یکی از دوستانش که تازه بازداشت شده گفته سیامک زنده است و دوستانش او را در زندان اصفهان دیدهاند. دیگر برای تحمل این ده سال زندان پر ازانرژیام. گفت که برای ملاقاتش این هفته حتما به تهران برویم.»
دو روز مانده به ملاقات دوباره تلفن زنگ میخورد.« از اداره زندان بودند. گفتند شیرین عفو خورده و آزاد است. گفتند فردا برای تحویل گرفتن او برویم.»
پیرزن به هق هق میافتد. « همه جمع شدیم. باز پیکان کاوه روشن شد. مهشید و من و پدرش و نوهها سوار ماشین شدیم. مسیر اصفهان به تهران این بار کمتر از همیشه بود. برایش کیک خریده بودم. روسری آبی و مانتوی سرمهاش را برایش برداشتهبودم.ابروهایش خیلی پر پشت شدهبودند برای همین همه لوازم پیرایش را هم برداشتم که در اولین توقفمان خانه داییاش در قلهک او را آرایش کنم.»
جلوی اوین مثل همیشه شلوغ بوده. پیرزن، به همراه مهشید و کاوه به سمت درب اصلی زندان میروند.« جعبه شیرینی به دست جلوی سرباز وظیفه را گرفتم و شیرینی به او تعارف کردم. با خنده گفتم دخترم آزاد میشود. کسانی که دم در بودند گفتند خدا رو شکر. خوشحالی را با گوشت وپوستم لمس میکردم.»
بعد از یک ساعت و نیم انتظار بالاخره مامور زندان میرسد. پیرزن اسم دخترش را میدهد و میگوید که با آنها تماس گرفتند که برای آزادی دخترشان بیایند. سری تکان میدهد و میرود.« نیم ساعتی گذشت. دل در دلم نبود. روی صندلی مینشستم و بلند میشدم. یک سال میشد که شیرین را گرفتهبودند.»
این بار مرد سی و هفت – هشت ساله ای بازمیگردد. ته ریش دارد. چشمان قهوهای نافذش دل پیرزن را میلرزاند. یاد آخرین ملاقات با شیرین میافتد که گفت با چشمان قهوهای روشناش زل میزند در صورتم و میخواهد زنش شوم.« به خودم گفتم نفوس بد نزن پیرزن. دخترت را الان میآورند. مرد چشم قهوهای کیسه سیاه رنگ را روی میز گذاشت و با لحنی تمسخر آمیز گفت:« خدا از سر گناهان شیرینتان بگذرد. دست در کیسه کرد و مانتوی طوسیاش، روسریاش، ساعت مچیاش که روی ساعت ده از کار افتادهبود و کفشهایش را به ما داد. پشت کرد به من گفت که خودش را در زندان خفه کرده. دوباره گفت که خدا از سر گناهانش بگذرد. بعد هم گفت نیلوفررا هم به پدر سیامک تحویل خواهند داد.»
« جعبه شیرینی پخش روی زمین شد. جیغ میکشیدم. مرد چشم قهوهای تانیمه برگشت و به چشمان خواهر شیرین نگاه کرد. مهشید نتوانست خودش را کنترل کند و فریاد زد کثافت دروغگو او خودکشی نکرده . او را کشتهاید. مرد چشم قهوهای فقط آمرانه گفت خفه شو نکبت بی خدا و رفت.»
« حالا میخواهم از خانم رهنورد که مجسمه مادر را در میدان محسنی تهران ساختهاند بپرسم سهم مادرانی مثل من چه میشود؟ یادشان هست یا باید بقیه قصهها را هم بشنوند؟ این ماجرا سال شصت و پنج بود. دختر من نه مبارزه مسلحانه کرده بود و نه آدم کشتهبود. حتی بنا به احکام صادره از سوی دادگاه به ده سال زندان محکوم شدهبود اما به ناگاه کشتهمیشود. بعدها بعضی از هم بندیهایش گفتند که برای سه روز او را به سلول انفرادی بردند و هیچ کس خبری از او نداشت. میگفتند فشارها، تهدیدات و شکنجههای بازجوی چشم قهوهای که بعدها دوستانش او را " رسولی" خطاب کردند به نحوی جدی بوده که هیچ کس نمیتواند منکر قتل او در زندان بشود.»
شیرینهای بسیاری در دهه شصت کشتهشدند. جرمشان باور به چیزی بود که خمینی و یارانش به آن باور نداشتند. اینک کدامین گواه میتواند ثابت کند کسانی که از " دوران طلایی امام" یاد میکنند دوباره جنایات دهه شصت را تکرار نکنند؟!
جهت حفظ امنیت خانواده شیرین اسامی این مصاحبه ساختگی هستند