در حاشیه
شهر، کسی
منتظر عید نیست
روزنامه حکومتی
ابتکار: جنس
نوروز انگار
در حاشيههاي
شهر فرق ميکند،
اينجا کسي نميداند
چند روز به
عيد مانده
است. نسيم،
شولاي درختان
را ميآشوبد و
پوست آسمان
چنان نرم است
که به جدار رودخانه
ميماند،
اينجا اما دم
عيد که ميشود
جوش و خروش
بالاي شهر
زياد معني
ندارد مردم
حاشيه غرق در
افکار مشوش
خود، قدم ميزنند
و کوچههاي
خاطرات را پشت
سر ميگذارند،
باز هم کوچهاي
بن بست، بن
بستي که هميشه
وجود داشته و
هنوز
نتوانسته اند
فراتر از آن
گام بردارند.
هر گاه به اين
جا رسيدهاند
همين بن بست،
دست نخورده و
آشکار، آنها
را از ادامه
مسير باز ميداشته،
بن بست نداري
و نابساماني،
بن بست فقر،
بن بست بي
پولي و دهها
راه نرفته و
راه
نخواسته...اينجاست
که بوي عيد
توي محلههاي
پايين شهر
بدجور توي ذوق
ميزند آنجا
که ميل به
داشتن يک جفت
کفش نو و يا دست
کم يک شام
حسابي به
انتظار زل ميزند.
پرده اول
پيرمرد ته
سيگارش را زير
پا له ميکند،
به عمق نگاهش
که بروي يک
مرد 70 ساله را
ميتواني
ببيني که
سالها پيش توي
همين ويرانهها
خانهاي براي
خودش دست و پا
کرده و حالا
کزکرده گوشه
ديوار کاه گلي
خانهاش.عيدها
براي پيرمرد
آنقدر کمرنگ
است که حتي يادش
نميآيد حالا
چندم اسفند
ماه است، اين
را به خوبي ميتواني
از ديگران هم
دريابي
جوانهايي که
توي کمرکش
کوچه دستفروشي
ميکنند،
سبزي و تنقلات
و خيلي چيزهاي
ديگر که قرار
است نان سفره
شود چه عيد
باشد و چه
نباشد.
اما
به رسم ديرينه
قاليها روي
پشت بامها
دست به سرو
روي هم ميکشند
و تار و
پودهاي از هم
گسستهشان
بازي ميکند
حتي اگر سر
سفرهها ماهي
پلو نباشد عيد
که ميآيد حال
و هواي اين
کوچه پس کوچهها
که خيلي وقت
است فراموش
شده عوض ميشود.اما
سوز آخر سال
هنوز هم بدجور
توي اين کوچههاي
خاک گرفته که
بيش از صدها
نفر را توي
خودش جا داده،
بدون هيچ قيدي
ميوزد، احمد
که هفت سال
است اينجاست،
صورتش را ميدهد
به آفتاب نيم
مرده و ميگويد:
براي فقرا عيد
يعني چه؟ اما
اين براي همه
اهالي کوچه
مصداق ندارد
توي کوچه پر
است از هياهوي
خانه تکاني
کساني که قاليهايشان
را ميتکانند
تا تکاني به
زندگي محقرشان
بدهند.
کمي جلوتر
ميان راه
باريکههايي
که پر از خرت و
پرتهاي مختلف
بساط احمد بيشتر
از همه نظرت
را جلب ميکند،
کودکي ريز جثه
با صورتي
آفتاب سوخته و
لپهايي که
کوير شده روي
صندوقچهاي
چوبي توي تشتي
قرمز رنگ ماهي
ميفروشد
ماهيها جست و
خيز کنان هر
از چند گاهي
خواب آب تشت
را آشفته ميکنند.
احمد نان به
دست، لقمههاي
نان را چنان
در دهانش فرو
ميدهد که
انگار چند روز
است نان
نخورده،
انبوهي از بچههايي
که دايرهوار
احاطهاش
کردهاند،
خنده و آبي
چشمهايش را
بيشتر رو به
خاکستري برده.
احمد
هم بي کس و کار
است، از همان
کودکي ذرات
وجودش خشونت
را ديدند،
احمد يکي از
همانهايي
است که هميشه
عيد را دوست
دارد چون با
فروش ماهيها و
سود کمي که به
دست ميآورد
ميتواند
براي خواهرش
کفش بخرد و ميگويد:
کفش تق تقي ميخواهد
قرمز که برق
بزند، با هر
سکه چشمهايش
است که برق ميزند
و ماهي از تنگ
پلاستيکيش کم
ميشود.پشت
شيشههاي ذره
بيني عينک
احمد دو تا
چشم، زل زده
به بيرون،
قرمز و متورم،
صداي مرغ و
خروسها از
خانههاي تو
سري خورده ميآيد،
و زخم يک کلمه
است که در پس
نداري احمد، در
فضاي گمشده
فقر، بزرگ ميشود
و مدام ضربه
ميزند و حالا
دردها و زخمهاي
احمد است که
تا دوردست
آسمان پرت ميشود.
پرده دوم
سارا
را با پيرمرد
ميان آهنگ
ملايمي مييابم،
کاسه مسي در
دست ساراي
کوچک مرا ياد
قصه
اليورتويست
مياندازد،
همان جاي
داستان که
اليور، سهم
بيشتري از غذا
ميخواست و
اکنون ساراست
که از زندگي
سهم بيشتري ميخواهد
تا آرزويش
برآورده شود،
شب عيد است و
سارا هنوز
لباس دست دوم
سال پيش را
پوشيده.نواي آهنگ
در ميان نسيم
گم ميشود اما
زياد از
پيرمرد روشن
دل و سارا که
قرار است نقش
راهنما را
برايش بازي
کند دور نميشود،
درست جايي
ابتداي
خيابان
چهارباغ تا ميدان
انقلاب، حالا
يدالله 60ساله
با تنها نوهاش
ساز ميزند تا
رسيدن عيد را
نويد دهد.
اينجا
اصفهان است،
همان شهري که
هر روز هفته ميشود
بازار کاسبي
آنهايي که ميگويند
ميان اين همه
رفت و آمد،
خاطرهاي
برايشان باقي
نمانده است.
اصفهاني که
نصف جهانش ميخوانند
و به پلها و
گنبدها و
مناطق تاريخي
و چهارباغش مينازد
و شهري است
برخوردار
شايد اگر
مسافر باشي
فکر کني شهر
خلاصه ميشود
به همين
زيباييهايي
که شب عيد با
گلهاي مخملي
سرخ و زردش
زير آسمان آبي
جلوه گري ميکند
اما در حاشيه
شهر به دور از
دود و بوق
ماشينها، ميتواني
مردمان فقر زده
را ببيني که
ميخواهند
براي خود
لباسي که
ديگران چندين
بار پوشيده
اند يا از آن
خسته شده اند
ميشود لباس
سال نوي
آنها.کوچهها
اينجا پيچ در
پيچ و تنگ و
باريک است و
فقر اينجا دل
ميزند. طعنه
اعتياد را در
گذري سرسري هم
ميشود ديد،
پير و جوان هم
نميشناسد.توي
کوچه پر است
از بچههايي
که به آب جمع
شده توي گودي
آسفالت ترک خورده
دل خوش کردهاند
يا کودکاني که
با چوب و چرخي
توي خاکهاي زميني
بکر بازي ميکنند،
چهره زهره که
هر از چند
گاهي سرفه يي
مهمان حنجره
زخم خوردهاش
ميشود، تو را
مجبور به سکوت
ميکند. تمام
بدنت مورمور
ميشود. پايت
را که از دل
شهر پايينتر
ميگذاري،
آسمان اينجا
رنگ ديگري
دارد.
پايينتر که
ميروي کوچهها
تنگتر ميشود
و هوا سنگينتر،
ديگر از
ساختمانهاي
قد و نيم قد
خبري نيست
آنچه هست خانههايي
تو دل بن
بستايي است که
به پتويي
آويزان ختم ميشود.يادت
به عذرا ميافتد
که بدترين
خاطرهاش
وقتي است که
ماهي قرمز
نداشتند به
نظر ميرسد شش
ساله باشد اما
خودش ميگويد
10 سال
دارد.غروب توي
محلههاي
پايين شهر
دلگيرتر است
تشنهاي،
انگار ذره ذرههاي
مرطوب وجودت
هم ميان اهالي
خشک ميشود
آنجا که از
ميان هزاران
رنگ که ميشناسي،
تنها خاکستري
به يادت ميماند
...