ادبیات بازداشت
و بازجویی در
چهار نامه به
خامنهای
رادیو
فردا، مجید
محمدی: نامههای
زندانیان
سیاسی به علی
خامنهای به
عنوان رهبر
کشور (و
دیگر
مقامات نظام) و
بیان آنچه بر
آنها در زمان
بازداشت و
زندان گذشته
بخشی مهم از ادبیات
سیاسی معاصر
ایران است. این
نامهها برای
آنان که میخواهند
بدانند چرا زندانی
سیاسی در
ایران دست به
اعتصاب غذا
زده و جان و
سلامت خود را
به خطر
میاندازد
دریچههای
تازهای را
گشوده و نیز
به فهم دنیای
ذهنی و عینی
زندانیان
سیاسی
جمهوری
اسلامی یاری
میرسانند.
این
نامهها که
علیرغم
فراتر نشستن خامنهای
از مسئولیت و
پاسخگویی وی
را مستقیماً
به عنوان
مسئول آنچه بر
نویسندگان آنها رفته
مورد خطاب
قرار میدهند
به خوبی نگرش
حکومت به حقوق
افراد و بالاخص
رفتار
آن
با زندانیان
سیاسی را
بازتاب میدهند.
همچنین نامههای
اخیر
نمایانگر
تغییر نگرش مخالفان
مذهبی حکومت
از تلقی خود
به عنوان اسلامگرایان
باورمند به
ابدی و عادل و آرمانی
بودن جمهوری
اسلامی به
عنوان مخالفان
و منتقدان
حکومتی
استبدادی و
جائر هستند.
بخشهایی
از چهار نامه
انتخاب شده از
افرادی با گرایشهای
مختلف
سیاسی-
مذهبی (کارگزاران،
ادوار تحکیم،
مجمع اسلامی
بانوان و حزب
توده) الگوی واحدی از
رفتار حکومتی
پلیسی و غلبه
نیروهای امنیتی
و نظامی بر
دستگاه
قضایی را در برابر
منتقدان نظام
به نمایش میگذارند.
نامه
کیانوری که
وقایع سال ۱۳۶۱ را توضیح میدهد
از این جهت
انتخاب شد که
نشان داده شود
رفتارهای
ناشایست
مذکور (بازداشت
شب هنگام،
فحاشی،
شکنجه،
گروگانگیری
و کشاندن پای
اعضای
خانواده،
غارت خانه
و لوازم شخصی،
و صحنهسازی) بخشی
از یک الگوی
واحد و جزئی
از جوهره
جمهوری
اسلامیاند
و اصولاً این
نظام با تمسک
به این روشها
قوام و تداوم
یافته است. دغدغههای
منعکس شده در
این نامهها
نیز حقوق بشر «انسان
بما هو انسان» است
و نه حقوق
مسلمان یا
شیعه یا فردی
کمونیست.
مدعاهای
این نامهها
به تواتر در نامهها و
یاداشتهای
زندانیان
دیگر سیاسی
مورد اشاره
واقع شده و از
این جهت در
وثاقت
آنها تردیدی
نیست: «ماموران
وزارت
اطلاعات در
روزهای
بازداشت، هم
مرا کتک
زدهاند
و هم به ناموس
و خانوادهام
فحش دادهاند.
این رفتار
هیولاگون
مأموران
وزارت
اطلاعات، در
مورد آقایان
سید مصطفی تاجزاده،
عبدالله
مومنی، حمزه
کرمی،
محمدرضا
رجبی، و
بسیاری دیگر
نیز صورت پذیرفته
است. هم کتک
زدهاند، هم
فحشهای
ناموسی
دادهاند، و
هم کله بعضی
را در کاسه
مستراح فرو
بردهاند.» (محمد
نوریزاد، ادوار
نیوز، ۱۹ آبان ۱۳۸۹)
با
توجه به تحت
فشار بودن این
افراد امکان
توافق آنها بر ادعای
دروغ صفر است.
نوشتن
نامه برای
بیان مظالمی
که بر یک فرد
رفته است
روش
بیان غالب در
دوران مشروطه
بوده است، زمانی
که مخالفان و
مردم عادی از
یک رسانه
برای
ابراز نظر
محروم بودند. اینکه
امروز فعالان
سیاسی و مدنی
که امکان اداره
انواع
رسانهها
را دارند به
این رسانه رو
میکنند
بیانگر بسته
شدن همه منافذ
ابراز نظر
تحت
حکومت ولی
فقیه است.
همه
نویسندگان
این نامهها
که از فرط غیر
انسانی
بودن
رفتار
بازجویان
سوررئال مینمایند
میدانند که
خامنهای نه
این نامهها
را خواهد
خواند و نه به
آنها توجهی
خواهد کرد. آنها
این نامهها
را برای آگاهیرسانی به عموم مینویسند
اما چون حکومت
این گونه
اعمال را
انکار میکند
خامنهای به
عنوان
صادرکننده
دستور حمله و
بازداشت و
شکنجه مورد
خطاب قرار میگیرد.
حمزه
کرمی به علی
خامنهای
«اینجانب
[را] در تاریخ ۲۷
خرداد ۸۸ در
حالی که در منزل
دخترم در حال
استراحت بوده
نزدیک ساعت یک
نصف شب به طور فجیعی
با محاصره
کل
منطقه از سوی
نیروهای
امنیتی و
شکستن درب ورودی
ساختمان و
وارد شدن به
آپارتمان
دخترم
با کفش و بدون
ارائه حکم و
بد اخلاقی و فحاشی
به دختر و
داماد و همسرم
دستگیر
نموده
و به بند ۲۰۹ و
سپس به بند ۲۴۰
زندان اوین
منتقل نمودند.
۱۳۸ روز یعنی
چهارماه
و نیم در
انفرادی به سر
بردم . بازجوییها
از همان ابتدا
با کتک و سیلی
و مشت و
لگد آغاز شد... در
طول مدت
بازجویی ۱۵ بار
در حین
بازجویی یا پس
از آن بیهوش شدم... از
جمله فشارهای
روحی تهدید
بنده به اعدام
و مرگ بود که
هر روز بازجوی
بنده مرا
به خاطر
همکاری با
هاشمیها
مستحق مرگ میدانست
و نوید آن را
میداد. مسئله دیگر
تهدید به
تجاوز و
همچنین تهدید
به استعمال
بطری توسط
بازجوها بود. یا
تهدید به
ارسال
و اعزام بنده
به بندهای
عمومی مخوف که
افراد خلاف در
آن سپری میکنند
و ظاهراً
حسب گفته
بازجوها در آن
بندها به افراد
جدیدالورود
تجاوز جنسی مینمایند... یک
روز صدای
خانمی از
فاصله چند
سلول آن طرفتر
حین بازجویی
میآمد که در
حال گریه
و
زاری بود و
بازجویم
اعلام کرد که
این صدای دختر
شما زینب است
که دارد شکنجه میشود و
من با شنیدن
این خبر دنیا
بر سرم خراب
شد. زیرا
دخترم فرزندی
خردسال دارد و تا یک ماه
به لحاظ روحی
و روانی به هم
ریخته بودم. زیرا
وقتی بنده را
تهدید به
تجاوز
و … مینمودند
با دختری جوان
چه میکردند؟
از طرفی نگران
فرزند دخترم
بودم که
بدون
مادر چگونه
سپری مینماید.
تا اینها پس
از یک ماه
تماس تلفنی با
منزلم داشتم و متوجه
شدم بازجویم
دروغ میگفته
و دخترم
دستگیر نشده
است...
اصرار
بازجویم
با
فحش و کتککاری
مخصوص خود
مبنی بر اینکه
اعتراف کنم با
کلیه خانمهایی
که ایام
انتخابات
با بنده تماس
داشتهاند
رابطه داشتهام
، از جمله
خانم... که بابت
پیگیری
صحت
مدرک... با من
تماس داشت و
یا خانمها
فائزه و فاطمه
هاشمی و ... تفتیش
مسائل
شخصی
و خصوصی همراه
با فشار و
شکنجه، آنها
هر از گاهی
اعلام میکردند
فلان خانم
خبرنگار
که دستگیر شده
است اعتراف
کرده که با تو
رابطه داشته
است و بدین
صورت مرا
شکنجه
روحی میکردند...
آنها اعلام
کردند اگر روز
دادگاه من متن
مورد نظر
بازجوها
را
نخوانم خانمی
در جلسه علنی
دادگاه بلند
خواهد شد و
علیه تو در
دادگاه
افشاگری
خواهد
کرد که تو با
او رابطه
داشتهای...
بازجوها...از
اینجانب
علیه دیگران تکنویسی
میخواستند و
وقتی من نمینوشتم
کتکم میزدند.
مینوشتم باز
هم کتکم
میزدند
که تو نوشتهای
ولی همهاش را
ننوشته ای... از
جمله کارهایی
که بازجوها میکردند
نگهداری اینجانب
در کنار دیوار
به صورت
ایستاده تا
ساعتهای
متمادی بود. کتککاری،
زدن با سیلی،
پس گردنی، لگد
و مشت به شکم و
سایر اعضای
بدنم به طوری
که بنده
در دو مرحله
دچار خونریزی
شدم و چندین
روز خونریزی
ادامه داشت. در
آن ایام
هر
چه اصرار میکردم
مرا به پزشک و
دکتر نشان
بدهند تا
معاینه کنند
آنها به بهانه اینکه بند ۲۴۰
پزشک ندارد (آن
موقع بند ۲۴۰
فاقد پزشک و
بهداری بود و
بیماران را برای
معاینه به بند
۲۰۹ میبردند) از
رسیدگی پزشکی
طفره میرفتند...
فرو کردن سرم در چاه
توالت و آزار
جنسی و روحی
در این زمینه...
یکی از
بازجویان
بارها
گلوی
مرا میفشرد،
در حدی که
بیهوش میشدم
و با کتک و لگد
مرا شکنجه مینمود...
فرو کردن سرم
در چاه توالت
و آزار جنسی و
روحی در این
زمینه... توهین
و تحقیر بنده
نزد همبندان
و دوستانم که
در سلولهای
دیگر بودند و
توهین و تحقیر
آنها نزد بنده
و شکستن
و خرد کردن
شخصیت و غرور
بنده و سایرین...
توهین و تحقیر
و اتهام بستن
به همسرم
و دخترانم... نگهداری
طولانی مدت
بنده در
انفرادی ۱۳۸ روز
در ۲۴۰ و در
مرحله
دوم
نگهداری بنده
به مدت ۱۰۰ روز
به اتفاق یکی
دیگر از
متهمان بدون
هر گرونه
بازجویی...
فحاشیهای
بسیاری که از
بیان آنها شرم
دارم... بیش از ۱۵ بار
در مدت
زندان
در حین
بازجوییها و
پس از آن بیهوش
شدم.» (سایت
ایرانیان
انگلیس، دوم شهریور ۱۳۸۹(
عبدالله
مومنی به علی
خامنهای
«در
جریان
دستگیری
درحالی که گاز
اشکآور که تا پیش از آن
در خیابانها
استفاده میشد
در فضای بسته
مرا به حالت
خفگی انداخته
و امکان
هرگونه تحرکی
را از من سلب
کرده بود مأموران
دست بردار
نبوده و با
کینه و
دشمنی
چنان مرا به
زیر مشت و لگد
گرفتند که با
بینی، دهان و
دندانهایی
خونین و
دستان
و پاهایی
زنجیرشده به
مسئولانشان
در زندان اوین
تحویل شدم؛ و
جالب آنکه وقتی به
مأموران که
حدود ۲۰ نفر
بودند در
برابر فحاشی و
ضرب و شتم میگفتم
که از شما به قاضی
شکایت میکنم،
با فحشهای
رکیک آنها و
الفاظ
وقیحانه به خودم
و قاضی مواجه میشدم. این
البته
دستگرمی آغاز
کار بازجویان
بر روی جسم و
روح من بود. از
همان ابتدای
بازداشت
درحالی که
مدام در گوشم
میخواندند
که «نظام ترک
برداشته» با
این وعده
مواجه بودم که
«شماها اعدام
خواهید شد».
انتظار
تحقق این وعده
تا مدتها،
بارها وقتی در
طی شبانه و
روز بدون هیچ
توضیحی مرا از
سلولی به
سلولی دیگر و از بندی
به بندی دیگر
منتقل میکردند،
مرا در بیم و
هراس نسبت به
ادامه حیات خویش قرار میداد.
طی ۸۶ روز
انفرادی هیچ
وقت آسمان را
ندیدم و طی
هفت ماه
بازداشت در بندهای
امنیتی ۲۰۹ و ۲۴۰
تنها شش بار
از «حق
هواخوری» برخوردار
شدم و پس از
دوران
انفرادی
و حتی پایان
بازجویی و
برگزاری دادگاه
هر دو هفته
تنها یک بار
اجازه تماس تلفنی
کوتاهی آن هم
با حضور بازجو
با خانواده را
داشتم...
پس
از بازداشت به شرح فوق،
روانه
انفرادی در
سلول ۱۰۱ بند ۲۰۹
اوین شدم و در
بدو ورود
متوجه وجود مدفوع در
زیر موکت سلول
شده و اعتراض
کردم، پاسخم
این بود که «شایسته
بیشتر از این نیستی»... هر
سلول انفرادی [بند
۲۴۰] را تقسیم
به دو سلول
کرده بودند با
ابعاد ۱.۶
در
۲.۲ متر (به شکلی
که عرض سلول
از قد من
کوتاهتر
بوده و تنها
در یک وضعیت
امکان
درازکشیدن
داشتم). یک سطل
فلزی که بر سر
چاه توالت جهت
اجابت مزاج
گزارده بودند
و یک
شیرآب در
بالای آن نیز
داخل سلولی به
همین اندازه
بود تا زندانی
برای نیازهای اولیه نیز
از سلول بیرون
آورده نشود. در
فضای قبر
مانند سلول و
سکوت
گورستانی بند، متأسفانه
وضعیت سلول
نیز به شکلی
بود که جهت
قبله به سمت
سطل فلزی
مذکور بوده و فاصله
سجدهگاه
زندانی با آن
حدود یک وجب
بود و
نورافکنی هم ۲۴
ساعته روشن
بود تا
مبادا
زندانی هوس
خواب در سر
بپرورد...
درکنار
انفرادی، بیخوابیهای
مکرر در
نتیجه جلسات
بازجویی چند
ساعته و ایستادن
بر روی یک پا و
ضرب و شتم و
سیلیهای
پیاپی
نیز ترجیعبند
این روزها بود.
فشارها و آزار
ناشی از عدم
اطاعت از
خواست
بازجویان
آنقدر بود که
گاهی باعث میشد
در حین
بازجویی از
هوش بروم. گاهی
نیز که
گویی
باید مشت
آهنین از
آستین بازجو
بیرون میآمد،
چنین میشد و چندین
بار آنچنان بازجوی
پرونده،
گلویم را تا
حد خفگی میفشرد
که بیهوش
برزمین میافتادم
و تا روزها
از
شدت درد در
ناحیه گلو،
خوردن آب و
غذا برایم
زجرآور میشد...
بازجویان حتی
از فریاد
و نالههای من
نیز در هنگام
ضرب و شتم
علیه دیگر
زندانیان
استفاده میکردند به طوری که
بعدها از برخی
زندانیان
شنیدم که با
ترتیب دادن
جلسات
بازجویی
همزمان
ضجههای
من را به گوش
سایر
زندانیان میرساندهاند
تا آنها را
نیز بدین
وسیله تحت
فشار
و شکنجه روحی
و روانی قرار
دهند...
مرتباً
میخواستند
به روابط و
مسائل
اخلاقی
ناکرده خود
نیز اعتراف
کنم و وقتی میگفتم
این سخنان
درست نیست و
من نمیتوانم
علیه خود به
دروغ اعتراف
کنم با فحشهای
رکیک و ضرب و
شتم و این
پاسخ آنها
روبهرو میشدم
که فاحشهای
را در دادگاه
میآوریم تا
علیه تو
اعتراف کند و بگوید که
رابطه
نامشروع با تو
داشته است... بازجویان
در تمام طول
بازجویی
بارها به
مادر
مرحومهام که
زنی مؤمنه و
مادر شهید است
، با بدترین وجه
ممکنه، مورد
فحش وناسزا
و الفاظ رکیک
قرار میدادند،
همسر
فداکارم،
بارها به رغم
آنکه زنی مسلمان
و مؤمنه
و همسر شهید
است (و با آنکه
میدانستند
من با همسر
برادر شهیدم
ازدواج
نمودهام)
به عنوان... مینامیدند
و خواهرن و
نوامیس مرا به
فجیعترین
وجه ممکن با لقب... مورد
دشنام و توهین
قرار میدادند.
این ابراز
مکرر الفاظ
ناشایست از
مدافعین
نظام
اسلامی شامل
حال برادر
شهیدم نیز میشد...
پس
از ساعتی
بازگشتند و پرسیدند
که آیا آنچه
باید را نوشتهای
یا نه؟ و من
نیز بیان
داشتم همان را
که به شما
قبلاً هم گفته
بودم نوشتم. کاغذ
را از من
گرفتند و
خواندند. پس
از خواندن
کاغذ بازجویی،
به من هجوم
آورده و با
مشت و لگد و سیلی
به جان من
افتادند و به
خود و خانوادهام
تا جای ممکن
فحاشی کردند و
پس از کتککاری
مفصل و تحقیر
و توهین گفتند «به تو اثبات
میکنیم که
حرامزاده و
ولد زنا هستی». این
سخنان
عصبانیت مرا
نیز برانگیخت
و به درگیر
شدن من با
آنان نیز منجر
شد که البته
نتیجه آن فرو
کردن سر من
در
چاه توالت
بود، آن چنان
که کثافتهای
درون توالت به
دهان و حلق من
وارد و به
مرحله
خفگی رسیدم.» (تاریخ
نامه مرداد ۱۳۸۹،
جرس، ۱۸
شهریور ۱۳۸۹)
فاطمه
کروبی به علی
خامنهای
«علی
به جرم
نانوشته شرکت
و کمک به
حفاظت از
پدر
دستگیر و به
مسجد
امیرالمومنین
(ع) برده شد و در
خانه خدا این
محل امن الهی
در کنار سایر
بازداشتشدگان
کتک خورد و
ناسزا شنید. هنگامی
که اسامی
بازداشتشدگان
را یادداشت میکردند،
اوباشهایی
که امروز در
لباس ضابطان
قرار گرفتهاند
به هویت علی پی بردند و
پس از ۱۰
دقیقه و کسب
اجازه از
مسئولان ارشد
خود، او را از
جمع جدا کرده و به شدت
مورد ضرب و
جرح قرار
دادند... آنان
در کنار ضرب و
جرح شدید
فیزیکی علی با به
کارگیری سخیفترین
و زشتترین
الفاظ نسبت به
فاطمه و مهدی
کروبی او را تحت
فشار روحی
قرار دادند و
در قبال
اعتراض علی
نسبت به آن
اهانتها و
شکستن حرمت
مسجد، نه
تنها
خشونت فیزیکی
و زبانی را
افزایش دادند
بلکه این مرد ۳۷ ساله
را در خانه
خدا تهدید
به … کردند- مجازات
ارتکاب آن فعل
در قانون
مجازات اسلامی
مرگ است. خدا میداند
این جماعت
وقیح با دست
بازی که دارند
بر سر جوانان
کم سن و سال
این کشور چه آورده و میآورند...
...در
هنگام انتقال
بازداشتشدگان
آنان علی را
از جمع
جدا
کرده و به
گارد ویژه به
سرکردگی
افراد فاسدی
میسپارند که
دور جدید
شکنجه او
آغاز
میگردد. در
هنگام شکنجه
از او فیلم
گرفته و با
افتخار از
اینکه فرزند
مهدی کروبی در
اسارت آنان
است با زشتترین
الفاظ به مهدی
کروبی و
خانواده او
توهین
میکنند.
هنگامی که
دستور انتقال
و آزادی علی
به پایگاه
خیابان شهید
مطهری میرسد، مأمور
شکنجه ضمن
اظهار تأسف میگوید
اگر ۲۴ ساعت
دیگر اینجا
بودی جنازهات
را تحویل
میدادم.»
(۲۴ بهمن ۱۳۸۹(
نورالدین
کیانوری به
خامنهای
«صبحدم
روز ۱۷ بهمن
ماه ۱۳۶۱
ساعت ۳:۳۰ تا ۴ پس از نیمه شب گروهی
از پاسداران
با بازکردن در
خانه به اطاق
خواب ما در
منزل دخترمان ریختند و
دستور دادند
که من فوراً
لباس بپوشم. این
آقایان تنها
حکم بازداشت
مرا در
دست
داشتند. اما
نه تنها مرا،
بلکه همسرم را
هم بدون داشتن
حکم بازداشت
کردند. به
آن
هم بسنده
نکرده
دخترمان را هم
که در کارهای
سیاسی ما نه
سر پیاز بود و
نه ته پیاز،
او را هم بدون
حکم، بازداشت
کردند. تصور
نفرمایید که
به اینهم
بسنده کردند، نه! فرزند ۱۱
ساله افسانه
دخترمان و نوه
ما را هم
بازداشت کردند
و همه ما را به بازداشتگاه
۳۰۰۰، یعنی
کمیته مشترک
دوران شاه که
من در آنجا مدتها
(پیش از
کودتای
۲۸ مرداد) بازداشت
و محاکمه و
زندانی شده
بودم بردند.
پس
از آزاد شدن
افسانه
دخترمان
(که پس از
شکنجه و یک
سال و نیم
زندانی بدون
محکومیت آزاد
شد) معلوم شد
که آقایان
بازداشتکنندگان
در غیاب ما
خانه را «غارت» کردند.
هر چیز گرانبها
را از سکههای
طلای متعلق به
افسانه (سکههایی
که طی سالها
بمناسبت
اعیاد و روز
تولد خود
از
بستگانش
دریافت کرده
بود) گرفته،
تا مقداری
اشیای قیمتی
که من در
سفرهای خود به عنوان
هدیه دریافت
کرده بودم، تا
حتی مدارک تحصیلی
من (از تصدیق
ششم ابتدایی گرفته تا تا
بالاترین سند
علمی من که
حکم پروفسوری
آکادمی
شهرسازی و معماری
جمهوری
دمکراتیک
آلمان بود) به
غارت بردند و
تاکنون که هفت
سال از آن
زمان میگذرد،
با وجود
دهها بار
درخواست
افسانه و من،
اصلاً کوچکترین
اثری هم از
آنها پیدا
نشده است. ظاهراً
آقایان
بازداشتکننده
ما، این اشیای
گران بها را
به عنوان
غنائم جنگی در جنگ
مسلمانان
علیه کفار
برای خود به
غنیمت برداشتهاند.
در
مورد اکثر
بازداشتشدگان
از همان روز
اول بازداشت و
در مورد من
چند روز پس از
بازداشت،
شکنجه
به
معنای کامل
خود با نام
نوین «تعزیر» آغاز
گردید. شکنجه
عبارت بود از
شلاق با
لوله
لاستیکی تا حد
آش و لاش کردن
کف پا. در مورد
شخص من در
همان اولین
روز شکنجه
آن
قدر شلاق زدند
که نه تنها
پوست کف دو
پا، بلکه بخش
قابل توجهی از
عضلات از بین رفت و
معالجه آن تا
دوباره پوست
بیاورد، درست سه
ماه طول کشید
و در این مدت
هر روز
پانسمان
آن نو میشد و
تنها پس از 3
ماه من
توانستم از
هفتهای
یکبار حمام
رفتن بهرهگیری
کنم.
نوع
دوم شکنجه که
به مراتب
از شلاق
وحشتناکتر
است دستبند
قپانی است. تنها
کسی که دستبند
قپانی خورده میتواند
درک کند که
دستبند قپانی آن
هم ۸ تا ۱۰ ساعت
متوالی در هر
شب، یعنی چه؟
در مورد
من، پس از این
که شلاق اولیه
که با فحش و توهین
و توسری و
کشیده تکمیل
میشد
سودی
نداد، یعنی
آقایان
نتوانستند در
مورد دروغ
شاخدار ساخته
شده که در زیر
آن را شرح
خواهم داد از
من تأیـیدی
بگیرند، مرا
به دستبند قپانی
بردند. ۱۸ شب
پشت سر هم
مرا
ساعت ۸
بعدازظهر به
اطاقی واقع در
اشکوب دوم میبرند
و دستبند
قپانی میزدند و این
جریان تا ساعت
۵
تا ۶ صبح یعنی ۹ تا ۱۰
ساعت طول میکشید.
تنها هر ساعت
مأمور
مربوطه
میآمد و دستها
را عوض میکرد.
چون ممکن است
شما ندانید که
دستبند قپانی چگونه
است، آن را
توضیح میدهم.
این
شکنجه عبارت
از اینست که
یک دست از
بالای
شانه و دست
دیگر را از
پشت به هم
نزدیک میکنند
و بین مچ دو
دست یک دستبند فلزی زده و
با کلید آن را
تن میکنند. درد
این شکنجه
وحشتناک است.
طی ۱۸ شب که من زیر این
شکنجه قرار
داشتم و دو
بار هم در
تعویض ساعت به
ساعت آن «غفلت» شد
و از ساعت
۱۲ نیمه شب تا
پنج صبح به
همان حال باقی
ماندم. علت
اینکه چرا این
قدر طول
کشید
این بود که من
به آنچه میخواستند
به «زور» اعتراف
کنم، تسلیم
نشدم.
من ۱۸ کیلوگرم
از وزن خود را
از دست دادم و
تنها پوست و
استخوان از من
باقی ماند، تا آن حد که
بدون کمک یک
نفر حتی
یک پله
هم نمیتوانستم
بالا بروم و
برای رفتن به دستشویی
هم محتاج به
کمک نگهبان
بودم. پیامد
این شکنجه
وحشتناک که
هنوز هم باقی است، این
است که دست چپ
من نیمه فلج
است و دو انگشت
کوچک هر دو
دستم که در
آغاز کاملاً بیحس
شده بود، هنوز
نیمه بیحس
هستند. یادآوری
میکنم که من
در آن زمان ۶۸ ساله بودم.
همسرم
مریم را آن
قدر شلاق زدند
که هنوز پس از هفت
سال، شب هنگام خوابیدن
کف پاهایش درد
میکند. البته
این تنها
شکنجه «قانونی»
بود که به
انواع
توهین
و با رکیکترین
ناسزاگوییها
تکمیل میشد (فاحشه،
رئـیس فاحشهها
و...) آنقدر
سیلی و توسری
به او زدهاند
که گوش چپ او
شنواییاش را
از دست داده
است. یادآور میشوم
که او در آن
زمان پیر زنی ۷۰
ساله بود.
خواهش
میکنم عجله نفرمایید
و نیاندیشید
که بدترین نوع
شکنجه (تعزیر) همین
بود. نه، از
این بدتر هم
دو نوع
دیگر بود. نوع
اول شکنجه
جسمی بود و آن
این جور بود
که فرد را
دستبند قپانی میزدند و
با طنابی به
حلقهای که در
سقف شکنجهخانه
کار گذاشته
شده بود
آویزان
میکردند
و او را به
بالا میکشیدند،
تا تمام وزن
بدنش روی شانهها
و سینه و
دستهایش
فشار غیر قابل
تحمل وارد
آورد.
درد
این شکنجه
نسبت به
دستبند قپانی ساده شاید ۱۰
برابر باشد. حتی
افراد ورزیدهای
مانند دوست
عزیز ما آقای
عباس حجری
که ۲۵ سال
در زندانهای
مخوف شاه
مردانه
پایداری کرد،
چندین بار از
هوش رفت. آقایان به این هم بسنده
نکرده و او را
مانند تاب تلو
تلو میدادند.
دوست
هنوز زنده
ما
آقای محمدعلی
عمویی که با
آقای حجری و
پنج جوانمرد
دیگر از
سازمان افسری
حزب توده
ایران پس از
کودتای
امریکایی - انگلیسی
۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به
زندان افتاده
و مانند
یارانش
۲۵ سال در همه
زندانهای
مخوف شاه
معدوم مردانه
پایداری کرد،
شاهد زنده این شکنجههاست.
البته نه شاهد
دیدار، بلکه
خود او زیر
این شکنجهها
قرار گرفته است.
آقای
عباس حجری که
مردی ورزیده
بود در اثر
این شکنجه
وحشتناک، دست راستش تا
حد سه چهارم
فلج شده بود
تا آنجا که نمیتوانست
با آن غذا بخورد.
مرا مسلماً
به علت آنکه
دیگر جانی
برایم باقی
نمانده بود از
این شکنجه
معاف داشتند.
نوع
دوم، شکنجه
روحی بود. این
نوع شکنجه که
در مورد من
عملی شد، از همه شکنجههای
دیگر دردناکتر
بود. این
شکنجه چگونه
بود؟ پس از
اینکه آقایان
از تحمیل
اعترافات به
من با شکنجهها
و باهدفی که
در بالا شرحش
را دادم،
ناامید
شدند،
سه بار مرا
زیر این «آزمایش»
قرار دادند. بار
اول مرا به
اطاق شکنجه
بردند. مریم
همسرم را که
چشمش را بسته
و دهانش را با
دستمالی که در
آن فرو کرده
بودند،
بسته
بودند روی تخت
شلاق
خوابانده و
دهان مرا هم گرفتند
و در برابر
چشم من به پای لخت او
شلاق زدن را
آغاز کردند.
این
جریان پیش از
شلاقزدنهای
شدید مریم که در بالا
یادآور شدم
بود. آقایان
برای اینکه
دست خود را به
یک چنین کار ننگینی
که بدون
تردید قابل
دفاع نبود،
آلوده نکرده
باشند، یکی از
افراد تودهای،
به نام حسن
قائمپناه
را که برای
فرار از فشار
تن به پستی
داده بود مأمور
شلاق زدن
کردند. پس
از نشان دادن
این منظره،
مرا به پشت در
سلول شکنجهگاه
بردند و به
زمین نشاندند
و از من
اعتراف میخواستند
تا شلاق زدن
به پای همسرم
را که من صدای
ضربات
شلاق
و ناله همسرم را
میشنیدم،
پایان دهند. پس
از چند دقیقه
چون من حاضر
به پذیرش
آنچه
از من میخواستند،
نشدم (قبول
طرح کودتا) مرا
به سلول خودم برگرداندند...
... چون
من باز هم
تسلیم نظریات
آقایان نشدم،
بار دوم - باز هم مرا به
اطاق شکنجه
بردند. این
بار دخترم
افسانه را
خوابانده
بودند و همان
فرد پست
در برابر چشم "آقایان"
مشغول به شلاق
زدن به پای
برهنه او بود. باز
هم مرا پشت
در
نشاندند و به گوش
کردن نالههای
دخترم مجبور
کردند و از من
خواستند که
خواسته
آنان
را بپذیرم و
چون حاضر نشدم
بار سوم باز هم
مرا شبی به
اطاق شکنجه بردند.
این
بار همسرم
مریم را
دستبند قپانی
زده و به سقف
آویزان کرده
بودند. او
پاهایش هنوز
روی زمین بود. مرا
به پشت در
شکنجهگاه
آوردند و گفتند
اگر اعتراف
نکنی، مریم را
بالا خواهیم
کشید. چون من
حاضر به
اعتراف نشدم
دستور دادند
که مریم
را به بالا
بکشند. من
تنها صدای
نالههای
مریم را که
چون دهانش با
دستمال بسته بود، به
طور مبهم
شنیدم. پس از
مدتی آقای «یاسر»
که در درون
شکنجهگاه
بود فریاد
زد
متهم از حال
رفته، دکتر را
بیآورید و مرا
به سلول خود
برگرداندند.
... پس
از چند هفته
که بازپرسیها
به طور کلی در
بخش عمومیاش
پایان یافته
بود، بازپرس مستقیم من
آقای «مجتبی» به
من گفت که
این جریان سوم
یک صحنهسازی
بود و نالهها
را هم «یاسر»
با صدای زنانه
و مبهم میکرده
است. پس از
دیدار کوتاهی
که با همسرم
مریم داشتم
او هم این
حقیقت را
تأیید کرد و گفت
او را بالا
نکشیدند،
تنها پنچ
دقیقه نگه
داشتند.»
(نوشته شده در ۱۶
بهمن ۱۳۶۸)