امشب دور هم جمع شديم ، اسمش را چى بگذاریم ، نمى دانم! كسانى را در ايران داربم كه زندانى بوده اند و يا كسى را در زندان دارند. من حدود ٦ سال در زندان بودم. در زندان شهرستان ، كميته مشترك و اوين.
بعد از سال ٥٨- ٥٩ كه جنگ كردستان شد، سر گذرگاههای کردستان ورود و خروج را گرفته بودند و در تمام نقاط كردستان ، پادگان و پايگاه نظامى گذاشته شد و ورود و خروج مردم را بازرسى مى كردند. اين وضع بعد از سال ١٣٦٠به مراتب بدتر شد.
اوايل سال ١٣٦١ همراه با دختر كوچكم دستگير شدم. در مسير جاده و بر سر يك گذرگاه دستگير و به زندان شهرستان منتقل شديم. شوهرم قبل از من دستگير شده بود و من كه آن زمان حامله بودم و بزندان براى ملاقات او مراجعه مى كردم ، اكثر زندانبانان مرا مى شناختند. زمانى كه دستگير شدم شناسایی شده بودم. به محض ورود به زندان چيزهایی را تجربه كردم كه در گذشته در باره آنها چيزى نمى دانستم. از نحوه بازجویی و شكنجه و... حتی با همسرم كه مدتى را در زندان گذرانده بود صحبت نكرده بودم.
بازجوى شوهرم كه مرا در رابطه با شوهرم مى شناخت به من گفت "در سال ٦٠به تو گفتم كه تو نيز روزى جايت اينجا خواهد بود. آن موقع به من جواب سر بالا دادى حالا هم جواب سربالا ميدى". به او گفتم كه شما مرا اشتباه گرفتى. من با دخترم در حال مسافرت بودم كه دستگيرم كرديد ، نه كارى كرده ام و نه فعاليت سياسى داشته ام. بهرحال آنها اطلاعات داشتند و من لو رفته بودم. اطلاعات مي خواستند و اطلاعات هم داشتند. بازجویی و شكنجه شروع شد. بدون آنکه دخترم را از من جدا كنند شروع به زدن كردند. اتاق بازجویی با راهرویی از اتاق شكنجه جدا مى شد. تعدادى زن و مرد شكنجه شده در كنار راهرو قرارگرفته بودند و يكى روى تخت شكنجه بود. تخت را خالى كردند و مرا به روى آن خواباندند. به من گفتند اگر خواستم حرفى بزنم دستم را تكان بدهم. در پاسخ گفتم كه شما مرا اشتباه گرفته ايد. شنيده بودم كه براى اقرار گرفتن از پدر و مادر، فرزندانشان را در مقابل چشمان آنهاشكنجه مى كنند اما باور نمى كردم كه مرا جلوى دختر يكساله ام شكنجه كنند. دخترم به شدت گریه مى كرد. بازجو او را بغل كرد و جلو آمد و گفت "حرف مى زنى يا میخواهى بازهم بچه گریه كند". دوباره گفتم كه مرا اشتباه گرفته ايد ، چيزى براى گفتن ندارم. لحظه اى شكنجه را قطع كرد و دخترم را به من نزديك كرد. او براى چند لحظه با دستان كوچكش در حاليكه بشدت گریه مى كرد مرا بغل كرد و مرتب مى گفت: ´مامان نه ، مامان نه´
سپس بازجو بچه را از من جدا كرد و به شكنجه ادامه داد. نمى دانم چقدر شكنجه طول كشيد اما وقتى چشمم راباز كردم توى يك سلول در يك پتو پیچیده شده بودم. دخترم همراهم بود و با گوشه بلوزش خون روى پاهايم را پاك مى كرد. همين كه متوجه شد چشمهايم راباز كردم ، دويد پشت در سلول و با صداى بچه گانه اش گفت "مامان كسى نيست." حالم بشدت بد بود. مى خواستم توالت برم اما قادر نبودم دو قدم تا توالت كه در گوشه سلول قرار داشت بردارم. كشان كشان خودم رابه طرف توالت كشيدم. بعد از آن نمى دانم چه شد. تنها زمزمه چند نفر راكه به سلول آمده بودند شنيدم. مثل اينکه بازجوها براى بازجویی مجدد به سلول آمده بودند اما وقتى مى فهمند كه حالم خراب است و بچه گریه مى كند مرا به همان حال رها مى كنند.
از زندان كه آزاد شدم دخترم تقريبا بزرگ شده بود. بارها به او مى گفتم اى كاش مى دانستم آن "مامان نه ، مامان نه" تو چه معنى داشت.
خودم راهميشه سرزنش مى كنم. بخاطر خودم، دخترم را در شرايطى قرار دادم كه تاثير آن سالها با او خواهد ماند. وقتى صحبت از زندان و زندانى مى شود احساس مى كنم كه چقدر زجر مى كشد ، هرچند آن موقع دختر بچه اى بیش نبود و تازه شروع به حرف زدن كرده بود. از زندان كه آزاد شده بود تمام چيزهایی را كه در رابطه با من و ساير زندانيان ديده بود به شيوه خاص كودكانه اش براى خانواده ام تعريف كرده بود. تكرار خاطرات زندان دخترم از طرف خانواده ام در حضور دخترم و همينطور سالهای بعد از آزادی خودم و تکرار خاطرات زندان از زبان خود من باعث شد تمام چيزهایی را كه در دوران زندان تجربه كرده بود برايش زنده كنم. در نظر نگرفتن شرايط روحى دخترم از طرف من و خانواده آنچنان ضربه اى به دخترم وارد كرده كه هرگز خودم رابه خاطر آن نخواهم بخشيد.
من و دخترم با ماشين سپاه و پاسدارهاى محافظ به طرف بيرون شهر حركت كرديم. نمى دانستم مقصد كجاست. به همدان که رسيديم، تازه فهميدم مقصد كجاست: كميته مشترك. بمد از آنکه به كميته مشترك رسيديم و مرا تحويل دادند وارد يك ساختمان شديم. ما را به يك اتاق كه تاريك بود منتقل كردند. تنها يك نور كم از سقف وارد مى شد. سقف آنقدر بلند بود، سوراخى كه نور را وارد اتاق مى كرد از روى دانه هاى گرد و غبار مى توانستى بفهمى كه لامپ نيست بلكه سوراخى است كه هوا را وارد اتاق مى كند.
بازجویی شروع شد. بدون آنکه در نظر بگيرند كه بچه ام در كنارم است. به آنها گفتم كه من در زندان شهرستان بازجویی شده ام و همه چيز تمام شده است. آنها گفتند ما نحوه بازجویی شهرستان راقبول نداريم. بازجویی با زدن شروع شد. مرا روى زمين خواباندند و شروع به زدن كردند. از گوشه چشمبند دخترم را ديدم كه گوشه اى كز كرده و آرام آرام اشك مى ريخت. البته يادآورى كنم به آنها گفتم كه هنوز اثرات ضربه هاى شهرستان بر بدنم مانده و خونريزى دارم. دکترها هم در بيمارستان گفته اند چنانچه دوباره ضربه اى به بدنم وارد شود جلوى خونريزى رانمى توان گرفت. چه خوش خيال بودم، مگرآنها اهميتى مى دادند. زدن همان طور ادامه داشت. نمى دانم دقيقا چند تا زدند، دو تا بيشتر يا كمترش را خاطرم نيست.
بعد از آن همه شكنجه و بیخوابى در زندان شهرستان، همان ضربه هاى اوليه باعث شد كه بيهوش شوم. وقتى به هوش آمدم ، دخترم با موهايم بازى مى كرد و صورتم را مى بوسيد و مامان مامان مى كرد. دستم را دراز كردم كه دستش را بگيرم و بلند شوم. كار توالت داشتم. به او گفتم برو در بزن و بگو كه مامانم كار توالت دارد. رفت پشت در ، برگشت و با زبان بچه گانه اش گفت اگر بيايند دوباره ترا مى زنند ، حرف نزن. گفتم نه بگو مامانم "جيش" داره. در زد . پاسدارى غضب آلود در راباز كرد و گفت چيه؟ دخترم گفت مامان جيش داره. پاسدار گفت خودت را بپوشان(منظورش حجاب بود) و چشمبند بزن بيا بيرون. با كمك دخترم بلند شدم. همان وضعيت شهرستان پیش آمده بود (خونريزى كرده بودم). من كه نمى توانستم پشتم را ببينم. دخترم متوجه شده بود براى همين خودش را پشتم قايم كرد. برى يك لحظه متوجه پشتم شدم ، جایی كه نشسته بودم پر از خون بود. پس براى همين دخترم پشتم قايم شده بود. هنوز نمى دانم چه فكرى كرده بود. آيا احساس شرم كرده بود؟ بچه يكسال ونيمه كه از شرم چيزى نمى داند. و يا اينکه فكر كرده آنهااگر خون را ببينند دوباره مرا خواهند زد. بهرحال براى خود منهم روشن نيست كه چرا دخترم پشتم قايم شد و سعى مى كرد خون را هم قايم كند. هیچكس نمى تواند در آن شرايط احساس آن بچه را بداند. در تك تك بازجویی ها دخترم همراهم بود. چقدر آرزو مى كردم كاش دخترم همراهم نبود و اين وضعيت را نمى ديد.
بعد از مدتى بازجویی و شكنجه در كميته مشترك، بازجو گفت به جایی مى فرستمت كه آب خوش از گلوت پایین نرود. مرا همراه پاسدارى روانه جهنمى ديگر كرد. به سختى راه مى رفتم. دخترم دستم را گرفته بود. پشت و پاهايم بر اثر ضربه هایی كه خورده بودم ورم كرده بود و درد مى كرد. از نوك ناخن هايم خون مى آمد. همين باعث شده بود نتوانم خوب راه بروم. با دخترم راه افتادم. پاسدار گفت بايد از پله ها بالا بروم. فكر كردم تعداد كمى پله است ولى هرچه مى رفتم تمامى نداشت. در مسير پله ها دخترم گاهى جلو مى رفت و مرا تشويق مى كرد بالا بروم. گاهى كه نگاهش مى كردم در صورتش مى ديدم تمام نيرويش را به كار مى برد و مرا به دنبال خود مى كشيد. بعد فهميدم تمامى آن پله هاى ٣ يا ٤ طبقه رابا كمك دخترم پیموده ام. جلو در آهنى بزرگى ايستاديم. پاسدار در زد و به يك كسى چيزهایی گفت و رفت. كسى كه در راباز كرد ما رابه گوشه اى برد و گفت همين جا بنشينيد. هنوز بدرستى ننشسته بودم كه دخترم گفت مامان جيش دارم. منهم با صداى بلند گفتم دخترم توالت دارد. ناگهان صدى بلندى گفت خفه شو اگر كارى دارى دستت را بلند كن. بعد از مدتى آمد و گفت پاشو برو دستشویی. راهرو بلندى راطى كرديم. هر دو طرف راهرو پر از زندانى بود. بعضى ها شكنجه شده بودند و بعضى ها راكه زير پتو بودند نمیتوانستم تشخيص دهم شكنجه شده اند يا نه. بهرحال سرتاسر راهرو همگى زنان و دختران زندانى بودند كه رو به ديوار خوابيده بودند. به انتهاى راهرو كه رسيديم طرف چپ ما توالت قرار داشت. توابى كه همراهمان بود گفت " تا زمانى كه در را نبسته ام نبايد چشم بندت را بازكنى." وارد دستشویی شديم. چشم بند را برداشتم. تا آن موقع نمیدانستم چه بلایی بسرم آمده. با كمك دخترم دست و صورتم راشستم و همين طور دست و صورت دخترم را. موقع برگشتن متوجه شدم طرف چپ و راست راهرو اطاق هایی قرار دارد كه از آنها صدا بگوش مى رسيد و همين طور صدای به هم خوردن ظرف ها. دختر تواب موقع رفتن به توالت گفته بود نبايد تا زمانى كه وارد توالت نشده ام چشمبند را بازكنم. من چه با چشمبند و چه بدون چشمبند چيزهایی راكه بايد میديدم ديدم. دست و پاى باندپیچى شده ، سرباندپیچى شده و خون آلود. صداى ناله زنان و دختران هم نيازى به دیدن نداشت.
دستان دخترم ، دستان من ، پاهاى او پاهاى من، و دو چشم او چشمان من شده بودند. تا مى ديد كه توابها سرو کله شان پیدا نيست. گشتى مى زد و بر مى گشت: "مامان، خاله ها همشون اوف شدن". از پاى خاله خون مياد. دخترم به خوبى درك كرده بود آنکه چشمبند ندارد و به راحتى راه مى رود، خودى نيست. به همين دليل هیچ وقت به آنهاروى خوش نشان نمى داد. بعد از اينکه به طبقه بالا منتقل شدم ، وقتى بازجویی مى رفتم ، دخترم پهلوى توابها مى ماند تا از بازجویی برگردم. موقع برگشتن متوجه مى شدم گريه كرده است. چشمانش هميشه سرخ و ملتهب بود. يكى دوبار از توابها در خواست شير كردم. آنها گفتند به ما مربوط نيست به بازجو میگوئيم. يك روز بازجو موقع بازجویی گفت "براى بچه ات درخواست شير كرده اى؟" گفتم آره. گفت مگر تو نمى دانستى بچه دارى! چرا وارد اين کارها شدى. گفتم چه ربطى دارد. من با ميل خودم دخترم را اينجا نگه نداشته ام ، بگذاريد بره بيرون پهلوى خانواده ام. شما اورا اينجا نگه داشته ايد ، بگذاريد بره بيرون. او شروع كرد به فحاشى و زدن... "رويتان زياد است. شماها همتان را بايد گوشه ديوار گذاشت". منهم گفتم: "گوشه ديوار بگذاريد بهتر از اين وضع است". گفت: "كار ى مى كنيم كه هیچوقت يادتان نرود ، همين طور دخترت يادش باشد كه وارد اين كارها نشود چون ما جداى از شماها فردا با بچه هاى شما هم سروكار خواهيم داشت".
به اوين انتقال داده شديم. مثل اينکه هرجا كه مى رفتم بايد يك سرى پذيرایی مى شدم. بازجوهاى كميته مشترك ، بازجویی شهرستان را قبول نداشتند. بازجوهاى اوين بازجویی كميته مشترك را. بعد از پذيرایی به راهرو آورده شدم. پتویی رويم كشيدند و بعد از مدتى دخترم را آوردند. مثل هميشه آنقدر گريه كرده بود كه به سرفه افتاده بود و تازه متوجه شدم كه ناراحتى قلبى اش باعث شده بود برش گردانند پهلوى من . او در حين گریه كردن حالش بهم مى خورد. وقتى ديدمش تمام درد خودم يادم وفت. هنوز لبانش كبود و رنگش مثل گچ سفيد شده بود. به حالت اعتراض به پاسدار گفتم چكار ش كرديد؟ در جوابم گفت گریه كرده اينطورى شده. آرام در گوشه اى نشست. بعد از آن ماجرا ، دخترم آرام شده بود. وقتى پاسدار ها نبودند مى رفت تك تك زندانيان راسركشى میكرد ، مى آمد و مى گفت "دستان عمو بسته است" ، "سر عمو شكسته است و از آن خون مياد" ، "خاله اوف شده" و خلاصه همه و همه را يك به يك مى گفت.
بعد از مدتى كه بازجویی ها تمام شد مرا به سلولى در ٢٠٩ بردند كه بجز من زندانى ديگرى هم در آن بود. رفتار اين دوست با دخترم بسيار خوب بود و از هر فرصتى استفاده مى كرد تا او را سرگرم كند. با ابر ظرفشویی براى دخترم عروسك درست كرد. يك روز هردویمان مشغول صحبت بوديم كه متوجه شديم دخترم عروسكش را چشمبند زده و با روسروی من برايش چادر درست كرده و او رامى زند و مى گويد "بگو، اگر نگویی ترا مى زنم". دقيقا همان كارى را كه پاسداراها با من جلو دخترم كرده بودند او روى عروسك انجام مى داد. رفتم و بغلش كردم. گریه ام گرفته بود.
به دليل نام احتى قلبى یی كه داشت و اينکه سلول به اندازه كافى هوا نداشت. به زنانى كه آنجا كار مى كردند بارها و بارها گفتم دخترم ناراحتى قلبى دارد و اين سلول به اندازه كافى هوا ندارد. او خوب هوا را تنفس نمیكند. چون بارها و بارها اتفاق افتاده بود كه دخترم دچار مشكل تنفسى شده بود. بارها درحين بازجویی به بازجو گفته بودم كه بچه ام را به خانواده ام تحويل بدهند ولى هربار جواب سربالا مى داد. يك بار مى گفت چون زندانى شهرستان هستى بايد شهرستان تصميم بگيرد. يك بار مى گفت زير بازجویی هستى ، بار ديگر مى گفت با خانواده ات تماس گرفته ایم نيامده اند. و خلاصه هربار مسئله اى را بهانه مى كرد. تا اينکه يك بار حال دخترم خراب شد و به بيمارستان منتقلش كردند. دکترها گفته بودند كمبود هوا ست كه بچه به اين حالت افتاده. البته اين را دکترها به توابها گفته بودند. چون مرا با دخترم به بيمارستان نبردند. بعد از آن نمى دانم چه شد كه يك روز گفتند دخترت را آماده كن و بيا بيرون . بعد از آن همه مصيبت و شكنجه روحى كه به دخترم وارد شده بود بالاخره با يك دنيا تجربه تلخ از زندان بيرون رفت. تا مدتهای مديد دخترم از آمدن به ملاقاتم خوددارى مى كرد. صداى گریه اش را مى شنيدم كه مى گفت نميام تو.
دو مورد تجاوز
مورد اول خودم هستم و دومى يكى از همزندانيان سابقم. بعضى از دوستان كم لطف تجاوز را نوعى شكنجه مى دانند. بايد بگويم براى من و دوستم اينطور نبوده ، چيزى بوده ماوراى شكنجه... اين دوستان بعد از تجاوز خودكشى رانوعى عمل مذهبى تلقى مى كنند. ابایی ندارم. بگذار هرچه مى خواهند بگويند. چون در آن شرايط نبوده اند و نمى توانند درك كنند. بازجو با اين كار مى خواست مرا خرد كند. كه خرد شدم. آن يكى هم ديوانه شد. بعد از آزادی نتوانستم از او خبرى بدست آورم. خانواده اش از داشتن چنين دخترى اظهار بى اطلاعى میكردند.
بعد از مدتى بازجویی ، وقتى بازجو احساس كرد كه با شكنجه كردن نمى تواند اطلاعات بگيرد به من گفت "در بيرون خيلى سربلند بودى. وقتى راه مى رفتى حتما احساس غرور مى كردى. كارى مى كنم ديگر رويت نشود بيرون آنطور راه بروى". شب موقع بازجویی با چشمان و دستان بسته( دست های بسته به ميله شوفاژ) در راهرو شكنجه گاه پیشم آمد و گفت تو مثل اينکه با حرف حساب آدم نمى شوى. ما ديگر از تو اطلاعات نمى خواهيم چون اطلاعات تو سوخته است. آرام آرام شروع به جلو آمدن كرد. همين بازجو در حين بازجویی بارها و بار ها بدنم رالمس كرده بود. گفت كارى مى كنم كه تا ابد يادت نرود. شروع كرد به كنار زدن چادرم ، منهم كه دستانم بسته بود سعى كردم از پاهايم كمك بگيرم. راستش را بخواهيد اول فكر مى كردم دارد مرا مى ترساند تا اينکه وقتى دكمه های بلوزم راشروع به بازكردن كرد سروصدا را شروع كردم ، چون ديدم واقعا مسئله ترساندن نيست. دستانش بدنم رالمس كرد ، از آن حالت لمس كردن فهمیدم... با دستمالى كه داشت دهنم رابست. كار بستن دهن كه تمام شد ، چون من اصلا قدرت مانور نداشتم و دستانم بسته بود به شوفاژ. بعد از تلاش هاى فراوان من و ناتوانى بدنم، كارش را تمام كرد. دوبار ه به همان حالت اول دكمه هايم را بست و شلوار را پايم كرد. احساس خورد شدن مى كردم. قدرت حركت نداشتم. حتی برى پوشاندن خود نمى توانستم كار ى بكنم ، ناتوان شده بودم. دستانم بر اثر تلاشى كه كرده بودم سياه و باد كرده بود. بعد از آن مرا به بازجویی بردند. حالم خوب نبود. با تكه شيشه اى كه در اتاق بازجویی پیدا كردم ، از فرصت استفاده كرده و رگ دستم را زدم كه بازجو سر رسيد. بر اثر خونريزى دستم، تمام لباس و تقريبا جلوى پايم خونى شده بود. دست پاچه شده بودند چون آنها از موضوع خبر نداشتند و اگر هم خبر داشتند خودشان را به نفهمى مى زدند. مسثول بهدارى آمد و گفت به رگ اصلى نزده است. پارچه ى را آتش زد و روى دستم گذاشت و با باند آن را بست. مرا به راهرو و جلو اتاق شكنجه كه محل رفت و آمد پاسداران و بند مردان بود بردند. حالتم رانمى توانم برایتان تشريح كنم. تنها دنبال اين كار بودم كه هر طور شده خودم را بكشم. حالا به هر وسيله اى که باشد. شب موقع نماز پاسدارن از فرصت استفاده كرده و قوطى قرصى را از جلو يكى از سلولها برداشتم. چون زمانى كه در سلول هستى قرص ها را بيرون سلول مى گذارند. قرصهاى جلوى چند سلول نزديكم را جمع كردم. تعداد قرص ها زياد بود نمى توانستم آنها را بدون آب بخورم. دنبال فرصت مى گشتم تا اينکه بعد از چند روز مرا به سلول فرستادند. بهترين موقع بود. مى دانستم هرچند ساعت يكبار براى بازجویی صدايم مى كنند. براى اين كار آخر شب را انتخاب كردم كه اگر بازجویی هم داشته باشم بعد از نصف شب راحتم مى گذارند و تا صبح سراغم نمى آيند. نصف شب تمام قرص ها را خوردم. با وضعيت جسمانى كه داشتم اطمينان كامل داشتم قرص هاى خواب آور كار خود را خواهند كرد. قرص ها را خوردم و چون بعد از زدن رگم هيچى بهم ندادند با خود به سلول ببرم - حتی چادر و چشمبند را- روى زمين دراز كشيده و انتظار مرگ را كشيدم.
براى دادن صبحانه كه معمولا بين ٦ تا٣٠ ∕ ٦ بود میآ يند ، هرچه به در مى زنند جوابى نمى شنوند. حاجى مسئول صبحانه اولين كارى كه مى كند با پایین تماس مى گيرد و از طريق آيفن توى راهرو مى گويد فلان سلول جواب نمى دهد. اينها را بعدها زندانى سلول روبرویی كه توى بند ديدمش به من گفت. بعد از مسئله خودكشى و آمدن پاسدارها، تمام اين صحبت ها را من از زبان زندانى سلول روبرویی برايتان تعريف مى كنم. او گفت بعد از آنکه مسئول صبحانه از تو جوابى نشيند با مسئولان زندان تماس گرفت. بعد از چند دقيقه تعدادى پاسدار سراسيمه مى آيند و از حاجى مى پرسند چى شده. او مى گوید : "در راباز كردم ، چادر را تو انداختم و هرچه صدايش مى كنم كه چادر را سر كند و بيايد صبحانه را بگيرد جواب نمى دهد.´يكى از آنهامرا صدا مى زند ، وقتى جوابى نمى شنوند تصميم مى گيرند بيايند توى سلول. بعد از آن ديگر سلول روبرویی چيزى از صحبت هاى آنهارانمى شنود. بعد از مدتى صداى سيلى زدن مى شنوند. در سلول باز مى شود و مى گويند مواظب باشيد نيفتد. آنقدر براى بهوش آمدن به من سيلى زده بودند و رگ شانه هايم را فشار داده بودند كه تا مدتها صورتم و شانه هايم درد مى كرد. چشمانم را كه باز كردم در بيمارستان بودم. دکتر پرسيد چند تا قرص خورده اى؟ در حين خواب و بيدارى سر تكان دادم. براى بيرون آوردن قرص ها لوله اى راوارد معده ام كرده بودند. حالت استفراغ داشتم. به يكى از دستانم سرم زده بودند و دست ديگرم رابه تخت بسته بودند. همان دستى كه قبلا رگش را زده بودم و هنوز هم بر اثر فشارى كه به آن آمده بود كبود بود. دکتر به آرامى گفت ، خطر رفع شده است ولى تا مدتى بايد بيمارستان باشد. ولی آنان اصرار داشتند مرا به زندان برگردانند. دکتر گفت ما نمى توانيم مريض را الان مرخص كنيم احتمال زياد دارد بر اثر قرص هایی كه خورده دوبار ه به حالت اغما بيفتد. مرا به مدت دو روز در بيمارستان نگه داشتند. بعد از دو روز مرا به زندان برگرداندند. يكى از بازجوهايم گفت با خانواده ات ملاقات دارى ، خودت بايد دليل خودكشى را به آنها بگویی. بايد بگويم!؟ يا واقعا اين بازجو از جريان خبر نداشت و يا خودش را به نفهمى زده بود و يا اگر هم مى دانست هیچوقت حدس نمى زد در ملاقات به خانواده ام چيزى بگويم.
به پدرم اجازه داده بودند با من ملاقات كند. به پدرم گفته بودند حق ندارى زياد سئوال كنى. بعد از خودكشى، خانواده ام فهميده بودند. پدرم شب و روز جلو بازداشتگاه را ول نكرده بود، آنجا خوابيده بود. پدرم را در اطاق ملاقات همراه بازجو ديدم. پدرم پيرتر شده بود. بازجو گفت بگو چرا خودكشى كرده بودى. از فرصت استفاده كرده و به پدرم گفتم جريان چى بوده. نه بازجو و نه پدرم انتظار نداشتند. پدرم نگاهى به من و نگاهى به بازجو كرد و گفت از من خواسته اند ترا نصحيت كنم ولى حالا هر تصميمى بگيرى نگران ما و بچه ات نباش ، نمى گذارم به بچه ات سخت بگذرد. خواهران و برادرانت هم مرا كمك مى كنند. از جاش بلند شد و رفت. در مقابل پدرم احساس گناه كردم ، پدری كه هنوز غم از دست دادن برادرم را داشت ، خودم را هرگز نخواهم بخشيد. بعد از آن، پدرم هرگز در آن رابطه سئوالى از من نكرد ، فقط يك بار گفت اين مسئله يين خودمان خواهد ماند. اين جريان را من دو ماه پیش كه داشتم براى مراسم خودم را آماده مى كردم به شوهرم و دخترم گفتم.
تجاوز دوم مربوط به دخترى است بنام... به او در زندان مريوان تجاوز كردند. اين شخص را من زمانى ديدم كه حالت ديوانگى داشت ، نه حمام مى رفت و نه كارهاى عادى روزانه خود را انجام مى داد. بوى بدى كه مى داد نشانه عفونتى بود كه داشت. براى مدتى توى بند آوردنش. هر چند وقت يك بار مرا به خاطر وضعيت خودم به بيمارستان مى بردند. يك بار تصادفى همراه من به دکتر زنان آمد. در بيمارستان با هم وارد اتاق معاينه شديم. وقتى كار معاينه و نسخه من تمام شد، نوبت او رسيد. چون حالت عادى نداشت من به پرستار و دکتر گفتم مثل اينکه رحم او عفونت كرده است. با كمك من و دکتر و پرستار روى تخت خوابيد. چون عفونت خيلى پیشروى كرده بود ، آنها مجبور شدند از وسائلى كه براى معاينه زنان استفاده مى كنند استفاده كنند تا بتوانند تشخيص دهند عفونت تا چه اندازه پیش رفته است. آنها داشتند معاينه مى كردند كه دکتر گفت اينکه دختر نيست ، زن است. تعجب كردم ، وقتى بيرون آمدم بهش گفتم چرا نگفتى ازدواج كرده اى. گفتم كه حالت عادى نداشت. نيم نگاهى به من كرد و گفت برايت خواهم گفت. بعدها از دوستان صميمى هم شده بوديم. هرچند مدت كوتاهى بود ولى دوران سخت و دشوارى بود.
چون حالش خوب نبود او را به بيمارستان منتقل كردند. قبل از رفتن نامه اى بدست من داد و گفت تا من نرفته ام آنرا نخوان. همه چيز را در مورد خودم برايت شرح داده ام. نوشته بود بعد از دستگيرى در مريوان، هنگام شب يكى از پاسداران به سلول او رفته و به او تجاوز مى كند. او وضع آن شب را اينطور تعريف كرده بود: "آن شب پاسدار با در دست داشتن يك چراغ قوه(چون موقع جنك ايران و عراق بود شب ها خاموشى مى دادند) وارد سلولم شد ، ان كار ى را كه میبايست با مادر خودش مى كرد با من كرد." اين فرد هيچوقت حالت عادى خودش را بدست نياورد و يا اگر هم بهتر شده بود من هیچ خبرى ازش نداشتم و بعد از آزادى به ديدن پدرش رفتم. پدرش از داشتن چنين دخترى اظهار بى اطلاعى مى كرد. من از موضوع چيزى به پدرش نگفتم. اين شخص از فعالین كومه له بود و براى بار دوم بود كه در حين بيرون رفتن از مرز ایران و عراق دستگیر شده بود.
آخرين مسئله اى كه مى خواهم امشب با شما در ميان بگذارم ، مسئله خواب و كابوس زندانيان بعد از آزاد شدن از زندان است.
هر چند مسایل و مشكلاتى كه يك زندانى بعد از آزادی با آن رويروست بسيارند و لازم است تك تك آنان را مورد توجه قرار داد: مشكل كاريابى و سختى امرار معاش ، ترس و محافظه كارى بستگان و دوستان ، انزواطلبى خود زندانيان به دلايل متعدد و اينکه بر اين باور هستند كه كسى آنها را درك نمى كند ، بخصوص آنهایی كه مدت طولانی ترى در زندان بوده اند مشكل انطباق با محيط جديد و تغييرات روى داده را دارند.
مسئله اى را كه امشب مى خواهم با شما در ميان بگذارم تجربيات شخصى خودم و حاصل درد دل و مشورت با چند نفر از دوستانى است که دوران طولانى در زندان بوده اند.
اگر از خودم شروع كنم ، از جمله كسانى مى باشم كه هنوز هم از كابوس و خواب هاى درهم و برهم كه دور و بر مسائل زندان مى چرخد بشدت رنج مى برم، و مى توانم بگويم كه اين كابوس ها و خوابهای آشفته بر اجزای متفاوت زندگي ام تاثير منفى گذاشته است. خواب هاى زمان زندانم را تعبير و توجيه مى كردم كه طى بازجویی هاى شبانه روزى وتا ثيرات اين بازجویی ها و شكنجه هاست كه در موقع خواب هم راحتم نمى گذارند و فكر مى كردم كه بعد از آزادی از زندان از آنها رها خواهم شد.
چند نمونه از خواب هایی راكه ديده ام برایتان تعريف میكنم:
خواب میبينم دارم از دست پاسدار ها به جایی فرار مى كنم ، كجا؟ نميدانم. پاسدارها به دنبال من و من تلاش مى كنم از دست آنان فرار كنم. هرچه تلاش مى كنم پاهايم را تكان بدهم نمى توانم و مثل آدم آهنى قدم بر مى دارم. خواب میبينم در ايران هستم و دارم از مرز خارج مى شوم. از تونلى كه راه مرزى است می خواهم بگذرم كه يك دفعه كمى مانده به آخر تونل برسم میبينم بازجويم دخترم را بغل كرده و مى گويد دخترت را همراه خودت نمى برى؟
خواب مى يينم با همسرم دستگير شده ايم ، در جایی هستيم مثل خانه. در مقابل همديگر ما را شكنجه مى كنند، شوهرم را تهديد مى كنند اگر جاى دوستانمان را نگويد همان كار قبلى را جلو چشم او با من تكرار خواهند كرد. و يا در خانه نشسته ايم و داريم غذا مى خوريم ، در حالی كه من هنوز نمى توانم سر در بیاورم كه چگونه ما همه در يك جا جمع شده ايم و غذا مى خوريم . ناگهان بازجوها بلند مى شوند و به من مى گويند تمام شد به سلول برگرد. شبهای متمادى خواب مى ديدم كه برادرم را جلوى چشمم شكنجه مى كنند.
يكى از خوابهایی كه بى نهايت وحشت زده ام كرده در مورد برادرم است كه سال ٦٠ اعدام شد. خواب مى بينم مرا بالاى سر او برده اند. برادرم را ديدم كه تمام استخوانهاى پايش پودر و پوك شده است و رنگش به زردى گرائيده بود. با چشمانش نگاهى به پاسداران كرد و نگاهى به پاهايش. در خواب احساس كردم مى گويد آنها استخوان پايم رابه اين شكل در آورده اند.
تمام خوابهایی كه مى بينم در اين رابطه است كه خودم رااز دست پاسدار ها قايم مى كنم. براى مثال دارم قدم مى زنم و يا كارى مى كنم در همان حال خودم رااز دست پاسدارها در سوراخ سنبه ها قايم میكنم و تلاشى كه براى توى سوراخ رفتن میكنم با داد و فرياد همراه است كه مردم را متوجه خودم كنم كه دستگيرم نكنند. داد و فريادها آنقدر زياد است كه اطرافيانم رابيدار مى كنم طورى كه به همسرم گفته ام وقتى خواب مى بينم و داد و فرياد مى كنم لطفا به من دست نزن چون اگر احساس كنم دستى به من خورده ، فكر مى كنم پاسدارها هستند و داد و فريادم بلندتر مى شود.
بعد از ذكر اين موارد ، حالا میخواهم به يك سرى از عوارض بد كابوس و خواب هاى آشفته اشاره كنم.
قبل از هر چيز، به هنگام بيدارى، مدتى طول مى كشد تا كنترل بدن و روانم را بدست بگيرم و موقعيتم را تشخيص دهم كه در زندان نبوده و در خانه خودم مى باشم و همه چيز امن است. عرق كردن بيش از حد يكى ديگر از عوارض اين خواب ها مى باشد. اين عرق كردن ها كه محصول آن كابوس هاست جدا از تاثيرات دراز مدت جسمی و روانى باعث خيس شدن لباس و رختخواب مى گردد تا آنجا كه براى ادامه خوابيدن لازم است هم لباس خواب و هم ملافه ها راعوض كنم.
داد و فرياد كشيدن در حين كابوس ديدن يك عارضه ديگر است كه باعث بيدار شدن اطرافيان مى شود. داد وفرياد در خواب يك امر عمومى بوده و اكثريت زندانيان آن راتجربه كرده اند. دندان به هم سایيدن و ايجاد صداهای ناهنجار از اين دست عوارض مى باشند. هم خودم و هم دوستانى را مى شناسم كه از شدت فشار اين دندان سایيدگى به قالبهاى پلاستيكى پناه برده اند تا از استهلاك دندان ها جلوگيرى كنند. عارضه ديگر كه آخرين مثال است، پیامد اين خواب ها در مواقع بيدارى است. تکرار اين قبيل خوابهاى آشفته و كابوس های گوناگون باعث خستگى، بى حوصلگى ، نگرانى و بدعنقى در طول روز مى گردد.
در پايان میخواهم توجه شما را به اين مسئله جلب نمايم كه بازگویی مثالهایی ازخواب های آشفته وكابوس و همچنين ذكرمواردى از عوارض ناخوشايند آن بااين هدف صورت گرفت كه شمه اى از اين مشكل جدی را با شما در ميان گذاشته به اين اميد كه همدردى وهمدلى شما را با زندانيان سياسى سابق و حال جلب نمايم.
متاسفانه زندانيان بعد از آزادى از هیچ امكانات مشورتى وحمايتى برخوردار نيستند. براى نمونه، جنگ ويتنام را در نظر بگيريد. درميان سربازان برگشته از جنگ ويتنام، كابوس وخوابهای آشفته يك مشكل عمومى بود. اين درحالى بود که آنها به يك ابرقدرت تعلق داشتند وخيلى مشكل است كه آنها رابا يك زندانى جمهوری اسلامی مقايسه كرد. هنوز بعد از سه دهه اين سربازان مورد مداوا، توجه وحمايت قرار ميگیرند وهنوز موضوع مطالعه وبحث محافل روانشناسى هستند. متاسفانه زندانيان ما بجزموارد نادرى هم چون پشتيبانى بنياد پزشكى سازمان حقوق بشر از هیچگونه امكان مشورتى وحمايتى برخوردار نيستند. به همين دليل نقش اطرافيان بشدت برجسته مى باشد ومى تواند نقش موثرى دركمك به زندانيان سابق براى غلبه بر آنچه كه در زندانهای جمهوری اسلامی بر آنان گذشته است ايفا نمايد.