2 فروردين 1383
برابر با 21 مارس 2004
بالاي سرم ايستاده بود و صدايم ميكرد.
از خواب بيدار شدم. باعتاب گفت:«مگر نميخواستي جمعه آخر سال را سرخاك فرشيد
بروي؟»
يك
هفته بود كه در بارهاش فكر ميكردم. برايم خيلي سخت بود كه پس از 22 سال سرخاك
فرشيد بروم. تمام هفته خوابشان را ديدم. هرلحظه كنارم بودند. هردو. فرزين وفرشيد.
هردو توي بغلم گريه ميكردند. آنقدر گريه كردند و آنقدر مادر با عتاب به من نگاه
كرد كه بالاخره تصميم گرفتم بروم :«خاتون آباد». با عجله برخاستم. طبقه بالا رفتم.
اتاق خودم. چقدر تاريك بود. لامپ هم سوخته بود. توي تاريكي هيچ چيز نمي ديدم. دير
شده بود. روپوشم را با هزار زحمت پيدا كردم ولي روسريام پيدا نميشد.
باز
آمد دم در:«عجله كن ديرشد!» و دير شده بود. آنقدر دير كه همه رفته بودند و من جا
ماندم، مثل هميشه.
از
خواب بيدار شدم. ساعت 5/6 صبح بود. همان ساعتي بود كه قرار گذاشته بودم بيدار شوم.
هوا روشن شده بود ولي ابري بود. يك ساعت وقت داشتم. با آرامش لباس پوشيدم.
صبحانه
خوردم و سرساعت 7 آماده بودم. دوستان زودتر رسيدند. هنوز هفت و نيم نشده بود.
قبرش را پيدا نميكردم و هيچ آشنايي كه مادر را
بشناسد. همه با تاثر سرتكان مي دادندو آخر سر اينكه:«چه فرقي داره، همه مثل همند!»
همه مثل هم بودند. لحت وعور در بياباني كه اسمش قبرستان بود. بدون سنگ، بدون نام،
و بدون كاج و گلدان: «لعنت آباد» بود و نفرين كساني نصيبشان شده بود كه از مردههايشان
هم ميترسيدند.
نميدانم چه ماهي از سال 67 بود كه مادر آشفتهتر
از هميشه بازگشت. قبرستان «لعنتآباد» را بلدوزر انداخته بودند. براي چه؟ جا كم
داشتند؟ خشمشان دوباره به خروش آمده بود و يا ميخواستند از زير زمين هم محوشان
كنند. حتي مورچههاي سياه و چاق و چله را كه نشان از تني لخت و عور در زير زمين
داشت و نه زير زمين، همان نزديكي ها، نزديك زمين، كه حتي زحمت نداده بودند كمي
بيشتر زمين را بكنند.
مادر و ديگران قبر عزيزانشان را گم كرده بودند.
حالا آشنايي پيدا شده بود و ميگفت:«مادرت همين
بالا مينشست، بالاي سرفرزين من»! ديگر چه فرقي داشت. فرشيد آنجا بود بين دوتا
قبر ترديد داشت. قبر كه نه. هيچ نشاني از قبر نبود. جايي خالي كه ميتوانست
دوتاجوان قد بلند را به اندازه فرشيد جابدهد. شايد هم به درازا چالش نكرده باشند.
شايد گلولهاي در شكمش او را مچاله كرده و همانطور مچاله چالش كرده باشند.
كساني از روي كپه خاكهايشان روي آن دوتكه جا
گل گذاشتند. شايد يكي ازآنها قبر فرشيد باشد. شايد هم نباشد. شايد هر تكهاش
گوشهاي از آن بيابان بيآب و علف باشد. چه فرقي دارد. ولي فرق داشت!
وقتي فكر كردم فرشيد همان دوروبرهاست ديگر دلم
نميخواست از آن تكه جا دور شوم. همان جايي كه فكر ميكردم فرشيد خوابيده. ميدانستم
نه چيزي ميفهمد و نه آنجا حضور دارد، ولي دلم ميخواست آنجا باشم. توي دلم همه
فرياد بود. صدايش ميكردم. دلم ميخواست صدايم را بشنود و بداند كه چقدر جايش خالي
است، حتي پس از 22 سال.
همه با بغلهاي گل ميآمدند. گل شب بود. گل
بهار. بهار دل همه ما بيشتر ميگيرد. مايي كه جاي خيليها را خالي ميبينيم. جاي
كساني كه حتي قبري به نامشان جايي نيست.
جاي كساني كه نتوانستيم برايشان گريه كنيم و درد
از دست دادنشان را نه فرياد كرديم و نه گريه.