فهميه
تقدسي را جباران اسلامي در تاريخ 3
مرداد 1361 اعدام كردند. وي را دژخيمان بخاطر عشقاش به تودههاي زحمتكش ، به
آزادي و سوسيالزم به جوحه اعدام سپردند. شعر زير را يكي از همينديهاياش همان روز
بعد از آنكه به مسلخاش خواندند سرود.
فهمبه جان
بيا بشنو سرود ما
در آن گرماي
سوم مرداد
كه آنان نام
خوبت را
به پژواك
بلندگوها فرا خواندند
لبت خندان
نگاهت با
نگاه تك تك ياران
كه آبا روز
موعود است؟
شتابان رفتي
و عطر قدمهايت ميان راهروها
نفسها حبس،
چشمان همه پرسان
كه آياد روز
موعود است؟
خبر آمد كه
او گفته“غذايم را نميخواهيم“
تو شايد فكر
كردي
كه اين هم
يك نشاني باشد
از براي
دوستان ما
كه امشب روز
موعود است!
تو شايد خوب
فهميدي
كه گيسوي
بلندت
شسته در خون
آب خواهد بود
ولي ما
همچنان پچ پچ كنان
با خويش ميگفتيم
كه شايد موج
مردم خيز دراي خزر
از بند ما
رفته
كه شايد
لاله خوتنار آمل
به زندان
دگر رفته
هزاران شايد
ديگر-
كه خفاشان
خون آشام
صداي شوم سر
دادند
كه كفشش كو،
لباسش كو
چادر و
جوراب و پولش كو؟
و آن كفتار
پير و موش صحرائي
هراسان و
دوان، هن هن كنان
از هر كجا
گشتند
به شادي
خندهها كردند:
“يكي از جمعشان
كم شد“
ولي آخر
فهميه جان
كجا اين
ناكسان را طاقت ديدار خورشيد است.
تو چون ماهي
سياه كوچكي بودي
كه از
جويبار باريكي
به درياها
سفر كردي.
فهيمه جان
بگو با ما
هوا دلگير
بود آن شب؟
ولي شايد
وزيد بادي و از آن
چادرت در
باد لرزان شد.
هوا دم
كرده، تب كرده
به يارانت چه
ميگويي؟
“خوشا
رقصيدن و پرواز كردن زير بارانها“
سرت بالا،
نگاهت بر نگاه آسمان پرسان
“كجا ماندند
آن ابرهاي تندرزاي باران ساز؟
خبر آمد ز
قاصدهاي كوهي،
توده در
توده
هزاران ابر
در راهند
كه سيلابي
به پا سازند بنيان كن.
خوشا آواز
خوانان با رفيقان سوي ميدانگاه
صداي تندر
رگبار ، فضاي تپه را آكند
سكوت تپه
برهم خورد.
شهابي
پاكشان، پرپرزنان
در آسمان گم
شد.
سحرگاهان كه
صيادان، به روي نيلي دريا
به كار صيد
مشغولند
سكوت و
گاهگاهي ريزآبي
و يا برخورد
پارويي به سطح آب
صياد جوان،
نجوا كنان
نام تو را
آواز خواهد داد
و يا آن دم
كه دهقانان شاليكار
رها از كار
روزانه، به خانه باز ميگردند
به لب نام
تو دارند
كه نامت نام
زيبايي
براي دختران
زاده در مرداد خواهد بود.
رفيقان در
ميان خون خو غلطان
به ياد تند
بارانهاي سيلآسا
به لب
لبخند.